وقتی درد ، دردسرساز می شود.

چند روز قبل ملاقاتی دوستانه داشتم .

ناهار را با یکی از دوستانی قدیمی در رستورانی دنج و زیبا در درکه صرف کردم .

مهری از دوستان و همکلاسی‌های دوران دانشکده بود و هرازگاهی با هم قرار می‌گذاشتیم .

پارک‌های سطح شهر،کافی‌شاپ‌ها،مراکز‌خرید ،کوه‌نوردی و گاهی هم سینما یا تئاتر ،خلاصه با این قرارهای گاه‌و‌بی‌گاه از حال و احوال هم بی‌خبر نمی‌ماندیم.

تا حدود دوسال پیش که مهری برای اولین بار نوه‌دار شد و دخترش با به دنبا آوردن پسری زیبا و دوست‌داشتنی ،دوست قدیمی من را مادربزرگ کرد و این اتفاق خوش‌آیند اما باعث شد دیدارهای ما کمتر شود و بیشتر تلفنی با هم حال‌و‌احوال کنیم.

تا هفته پیش که در یکی از همین گپ‌و‌گفتگوهای تلفنی ،مهری پیشنهاد قرار نهار را داد و من که همیشه از وقت‌گذرانی با دوستان استقبال می کنم با خوشحالی پذیرفتم .

من زودتر از مهری رسیدم و خوشبختانه جای پارک خوبی هم پیدا کردم .

در باره جای پارک دلم می‌خواهد یه راز باهاتون درمیان بزارم هرجا می خواهم برم به محض نشستن تو ماشین یه جای پارک عالی در مقصد و تو ذهنم تصور می‌کنم و باور کنید تو نود‌درصد مواقع این تصویرسازی ذهنی جواب می‌ده و ده درصد هم می‌گذارم برای اینکه تو اون زمان خودم قدرت ذهنم را دست‌کم گرفتم و بهش اعتمادی که لایقش هست را نداشتم .

خلاصه یه میز کنارپنجره انتخاب کردم و نشستم .

محو منظره زیبای کوهستان روبرویم بودم که با کجایی دختر؟ مهری به خودم آمدم و از جا بلند شدم .

_خیلی دلم برایت تنگ شده بود .

_منم همینطور ، چند روز بود حالم یه جوری بود ،رفتم ازمایش خون دادم دیدم مریم خونم کم شده .

و کلی به این شوخی مهری خندیدیم .

بعد از حال و احوال‌های مرسوم و خبرگرفتن از اعضای خانواده و بچه‌ها ،گارسون را که بالای سرمون ایستاده بود بیش از این منتظر نگذاشتیم و غذا سفارش دادیم .

مهری این رستوران را پیشنهاد داده بود و قبلأ با همسرش و دختر و دامادش آمده بودند و انتخاب غذا را به او سپردم و مهری هم برای هردوی ما اکبرجوجه با برنج سفارش داد و کلی مخلفات مثل زیتون‌پرورده و سیر‌ترشی و ماست و بادنجان و هنوز داشت دنبال پیش‌غذاهای دیگه می‌گشت که من متوقفش‌کردم و گفتم بسه دختر جان ،چه‌خبره ؟

مادربزرگ باید خوش‌تیب باشه و هم مراقب اندام و سلامتی‌اش باشه و هم جیبش عزیزم .

و هردو خندیدیم و اما .

ناگهان چهره مهری درهم رفت .

برای لحظاتی احساس کردم هوای اطرافمان ساکن شد و خود ما ساکن‌تر و بی‌حرکت‌تر از هرچه دور و برمان بود.

اما ذهن من نه ،چهار‌نعل می‌تاخت و یورتمه می‌رفت .

کجا ؟ همه جا و هیچ جا .

با شناختی که از مهری طی سال‌های طولانی دوستی داشتم ،دستم امده بود ادم خیلی توداری است و اگر مشکلی برایش ایجاد بشه سخت درموردش حرف می‌زنه و سعی می‌کنه با شوخی و پراکنده‌گویی حواس آدم را از مشکل پیش‌امده پرت کنه.

و حالا به نظرم امد که پیشنهاد قرار امروز بعد از زمان نسبتأ طولانی و بعد از مشغولیت‌های مادربزرگی و کمبود وقت آزاد بعد از آن ، بی‌دلیل نبود .

حتمأ مهری نیاز داشت با من در مورد مسئله‌ای حرف بزنه .

و حالا حس آشفته‌ای کل مغزم را درمی‌نوردید و مثل اینکه سکسه‌اش گرفته باشد بی‌نفس از این طرف به ان طرف می‌دوید و می‌جهید .

چی‌شده بود ؟ برای همسر یا دختر یا نوه‌اش مشکلی پیش‌امده بود .

نکنه خدای‌نخواسته خودش بیمار بود و گفته‌ی اول دیدارمون در باره ازمایش خون خیلی هم شوخی نبود .

ساکت بودم و قیافه‌ام را می‌شد فقط با عبارت “مبهوت” توصیف کرد ولی ذهنم همچنان می‌تاخت و حدس و گمان‌ های ناخوش‌ایند را برایم ردیف می‌کرد و می‌شمارد .

لعنتی ، چرا دوباره کنترل ذهنم را از  دست داده‌بودم و بهش اجازه دادم تخته‌گاز روی موج ترس و دلهره بتازه و با نشخوار منفی پیش‌داوری کنه .

خیلی وقت بود تلاش می‌کردم با انواع روش‌های ارام‌سازی ذهن مراقبش باشم و رشته کلام لحظه‌های زندگی را در دست بگیرم .

ولی انروز در آن ظهر بهاری و در آن لحظه ،بیش از من و ذهن من و مهری دوستم این سکوت بود که رشته‌کلام را در دست گرفته بود و نور ضعیفی از غم و نگرانی بر روی غبار شناور در فضا موج می‌انداخت.

با امدن گارسون بالای سرمان و سرو پیش‌غذا هر دو به خود آمدیم من ،از دست و پا زدنهای  بی‌هدف و عجولانه ذهنم و مهری از درون خودش و آنچه در انجا می‌گذشت.

بی‌صبرانه به مهری چشم دوختم و منتظر ماندم .

لبخند کمرنگی زد و گفت:ببخش نگرانت کردم .

راستش نیکو ، “نام دخترش بود” رادین را ،”نوه‌اش را می گفت ” از شیر گرفته .

عجولانه گفتم :خوب به سلامتی و نفسی به ارامش کشیدم . حالا مشکل چیه ؟

چرا یکدفعه انقدر تو خودت رفتی ؟

و نگفتم چه فکرهایی که از این درخود فرورفتن یکباره به ذهنم هجوم آورد.

_خوب می‌دونی رادین الان دیگه نزدیک به دو‌سال و دو‌ماهش هست و دیگه خیلی دیر شده .

الان حدود دوهفته‌ای می‌شه که این اتغاق افتاده ولی بچه هنوز نا‌آرامی می‌کنه و این باعث شده بین زن و شوهر هم اختلاف پیش بیاید .

همسر نیکو بهش می‌گه باید به حرف مادرش گوش می‌داد و همون اوایل پاییز یعنی وقتی رادین هجده‌ماهه بود از شیر می‌گرفتش و نمی‌گذاشت بچه تا این اندازه به این دلبستگی طبیعی وابسته بشه .

_می‌دونی دلبستگی وقتی بشه وابستگی سخت می‌شه ،دردسرساز می‌شه.

بالاخره هر دلبستگی یه روز تموم می‌‌شه دیگه نه؟

و من بهتر از همه این را می دانستم نه فقط می‌دونستم که با تمام وجود و همیشه با خودم همراهش کرده بودم .

_بچه‌ام نیکو را می‌گم درد جسمی داره ،سینه هایش ابسه کرده و سنگین شده ولی چیزی نیست و خیلی زود خوب می‌شه ولی اون طفل معصوم دردش یه جورهایی تو جونشه تو روحشه یک دفعه از چیزی که انقدر بهش وابسته بود جدایش کردند ،نکرد اروم اروم ابنکار را بکنه حداقل .

سکوت کرده بودم و به شکوه و شکایت‌های مهری گوش می‌دادم .

این همه ناشکیبایی از مهری که من می‌شناختم عجیب بود و این اندازه بزرگ کردن یه اتفاق طبیعی و تبدیل ان به مشکل یا حتی معضل عجیب‌تر.

مادربزرگ شدن ،این اندازه دوست خوددار و ارام من را تغییر داده بود ؟

مهری از سکوت من معذب شد و به خیالش با صحبت از دلبستگی و وابستگی و همیشگی نبودن هرانچه در زندگی داریم باعث ناراحتی من شده‌ بود و با این خیال و با عذرخواهی بابت مطرح کردن دلنگرانی‌هایش درصدد دلجویی از من درامد .

خیالش را راحت کردم و برایش توضیح دادم که در ظول این چهارسال گذشته تمام تلاشم را کرده‌ام با ترس حاکم بر جانم روبرو شوم به جای انکه نادیده‌اش بگیرم .

و همیشه به این فکرکردم که با انجام کارهایی که از انها می ترسیم ،نترس می شویم .

پس خیلی راحت از احساسم از دلتنگی هایم از نگرانی هایم و ترس و تردیدهایم حرف زده ام هیچ وقت سعی در انکار آنها و یا نادیده گرفتنشان نکرده‌ام .

بارها پیش امده که وحشت درونم نبض بزنه و هیولای دلتنگی دور جانم بپیچه و راه نفسم را ببنده . ولی همان زمان ها هم دستانم را باز کردم و نمام این ترس‌ها و دل‌اشوبه ها را در آغوس گرفتم تا نشانشان دهم چقدر در مقابل من کوچک هستند

اسون نبود اینکارها نه اصلأ اسون نبود و نیاز به تمرین و ممارست و آموزش داشت و من همچنان در حال اموختن راههای گذر از سد تردید و دیوار ترس هستم .

تمام اینها را برای مهری هم گفتم و خیالش را از بابت خودم اسوده کردم .

باقی ساعات ان روز به گفتگوهای دوستانه گذشت و تنشی که سرزده وارد فضا شده بود راهش را کشید و رفت .

و ما هم از هم جدا شدیم و همراه با خاطره آن قرار دوستانه راهی خانه .

ولی من در راه بازگشت به خانه تمام مدت به حرف های مهری می‌اندیشیدم .

دلبستگی خوبه وابستگی نه ، وابستگی درد می اورد .

درد ، کلمه ای که در ذهن من جولان می‌داد

درد از دست دادن ، درد گذشتن از دلبستگی .

اصلأ درد با ما زاده می‌شود و همراه ما قدم به این دنیا میگذارد.

وقتی مکان امن و گرم بدن مادر را ترک می‌کنیم و قدم به دنیای هولناکی می‌گذاریم که هیچ از ان نمی دانیم و این جدایی ،این از دست دادن مأوای امن درد دارد نه؟

و درد همراه ما قدم برمی‌دارد و بی‌اذن و اجازه در تمام مراحل زندگی کنارمان می‌ماند .

وقتی از شیر مادر گرفته می‌شویم ،وقتی دندان درمی‌اوریم و وقتی دندان های شیری را از دست می‌دهیم .

وقتی برای رفتن به مدرسه مجبور به ترک خانه می‌شویم و بازیچه‌هایمان را رها می‌کنیم .

وقتی برای ادامه تحصیل شهر یا کشور خود را ترک می‌کنیم و دلبستگی‌ها را پشت سر می‌گذاریم .

حتی آن زمان که ازدواج می‌کنیم و از خانه پدری جدا می‌شویم .

در تمام این اتفاق ها با درد از دست دادن روبرو هستیم حتی اگر لذت بدست اوردن روبرویمان باشد درد همچنان تک مضراب خودش را می نوازد .

و اما درد همچنان همراه ما می‌اید و گریزی از ان نیست .

گاهی ثروتی را که اندوخته بودیم از دست می دهیم و گاهی ناباورانه دوستان ،اشنایان و عزیزانمان را .

گاهی درد با از دست دادن سلامتی به ما سر می‌زند و گاهی هم با گذشت سال‌های عمرمان گوشزدمان می‌کند از دست دادن جوانی هم دردی است برای خودش .

پس این خود درد و مفهوم ظاهری ان نیست گه باعث ازار ما می‌شود .

درد وقتی دردسرساز می‌شود که ان را نپذیریم یا بدتر از ان انکارش کنیم .

ان زمان هست که درد می‌شود رنج و رنج همچون خوره‌ای موذی به جانمان می‌افتد و تا از پا نیندازدمان دست بردار نیست.

تا زمانی که در چراهای درد آمده بمانیم و از ان ها نگذریم رنج همراه ما خواهد بود  و رهایمان نمی کند و انقدر زورگو و نفس‌گیر است که جایی برای ارامش نخواهد گذاشت.

باور کنید درد گاهی مثل فانوس دریایی یا قطب‌نما جهت درست زندگی را به ما نشان می دهد و از خوابی که با چشمان باز دچارش شده بودیم می‌پراندمان.

گاهی درست از همان جا که بدترین ضربه را خوردیم و بیش‌ترین درد را حس کردیم فرصت های رشد و تعالی را پیدا می‌کنیم .

زمین خوردن درد دارد ،از دست دادن درد دارد ولی دوباره بلند شدن ،دوباره لذت بودن را حس کردن و با معنای زندگی همراه شدن هم درس ها دارد ،درس‌هایی که پشت درد پنهان شده بودند و برای اموزش انها چازه‌ای جز روبرو شدن با درد و پذیرفتنش نداریم .

و من در طی سال‌های گذشته با تمام خودم با تمام توانم تلاش کرده‌ام درد حاکم بر جانم را بپذیرم و از او بخواهم به من بیاموزد ،زیاد هم بیاموزد و برای این اموزش ارزش زیادی قائل هستم .

اکنون می دانم هیچ انسانی لایق رنج کشیدن نیست و نمی‌گذارم انکار دردهایم انها را به رنج تبدیل کنند .

 

مولانا شمس را گفت : پس زخم‌هایمان چه؟

و او پاسخ داد : نور از محل انها وارد می‌شود .

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط