می‌شه یکی من را از خواب بیدار کنه ؟

مامان ، مامان

با تکان‌های شدید دستی که به شانه‌ام می زد از جا پریدم و صاف روی تخت نشستم .

_خواب بد می دیدی ؟ چرا فریاد می کشیدی ؟ الان خوبی ؟ آب می خواهی برایت بیاورم ؟ چی بود خوابت ؟ کابوس بود نه ؟

خیس عرق بودم ، گیج و منگ .

به دخترم که بی‌وقفه و یک‌نفس سوال می‌پرسید نگاه می کردم ،زل زده بودم .

زمان و مکان دورسرم می چرخید ،چه ساعتی از روز بود ؟ اصلأ چرا خوابیدم / کی خوابم برد من؟

چشم‌هایم دور دیوارهای اتاق دو دو می‌زدند به گمانم دنبال ساعت و وقت بودند .

مروارید با یک لیوان آب آمد تو و لبه تخت کنارم نشست .

کی رفت بیرون ؟ این که داشت بی‌نفس حرف می زد و سوال می‌پرسید .

لیوان آب را دستم داد و گفت : خوب دیگه تمام شد ، یه خواب بود و خلاص .

سرم را با لبخندی ارام تکان داد و گفتم : اصلأ نفهمیدم کی خوابم برد؟ آمدم تو اتاقم تا برگه های امتحانی بچه ها را تصحیح کنم خیلی خسته بودم .

_حالا خوبی دیگه نه ؟

_آره ممنونم تو برو به کارت برس ،ببخش نگرانت کردم .

مروارید از اتاق بیرون رفت و من اما خوشحال بودم در باره کابوسی که بی‌رحمانه به خواب من تاخته بود و او را سراسیمه به اتاقم کشانده بود کنجکاوی نکرد .

تمام شد ، خلاص .

این جمله ای بود که دخترم به من گفت .

من از خواب بیدار شدم و کابوس محو شد تمام شد .

با یک تکان شانه ،با تکرار کلمه مامان ،تمام نگرانی‌هایی که در خواب دنبالم کرده بودند غیب شدند .

و من اما حالا بعد از بیدار شدن ،بعد از رهایی از این کابوس نیم‌روزی به این فکر می کردم که در تمام طول روز ،در تمام ساعت ها و لحظه ها ،آیا براستی و کاملأ بیدار هستم .

ایا همیشه خواب ،همانی است که می شناسیم و آن را واقعی می دانیم .

به این فکر می کردم که گاهی ما در بیداری هم می خوابیم .

وقتی از اصل زندگی ،از ارزش هایش ،از قدرت لحظه هایش ، از زمان اکنونش غافل می مانیم در واقع خوابیم ولی خوابی با چشمان باز .

وقتی تلاش آدم درونمان را برای زندگی کردن نادیده می گیریم ، وقتی به آرامش او اهمیتی نمی دهیم و با بندهایی از جنس ترس‌های ساختگی دست و پایش را می بندیم ،خواب ،خواب هستیم .

و در این خواب کابوس هم می بینیم ،فراوان هم می بینیم ،بی وقفه ،مداوم و تکراری .

وقتی مدام نگران آینده بچه ها هستیم و بیرون رفتن آنها را با هزار و یک اتفاق بد همراه می کنیم .

وقتی دست در گریبان گذشته می‌اندازیم و همه جا دنبالمان می‌کشانیمش .

وقتی شکوه و شکایت‌های تمام نشدنی را از دیوار زندگی آویزان می کنیم .

وقتی رخت های ناامیدی و افسردگی تمام مدت بر بند رخت زندگیمان پهن شده‌اند.

وقتی با باورهای محدود کننده و بی‌پایه آرامش را از خود دریغ می کنیم و در گرداب دلشوره دست و پا می‌زنیم .

در تمام این وقت ها خواب هستیم و کابوس می بینیم کابوسی که خلاصی از ان به سادگی یک تکان دادن دست یا شانه نیست .

نه آسان است و نه یهویی .

رها شدن از این کابوس های تکراری نیاز به بیداری جدی‌تر و سخت‌تری دارد .

نمی شه از خواب پرید و گفت :خوب تمام شد ،خلاص .

برای اینکه از این کابوس ها خلاص شویم باید به بیداری درون ،به هشیاری درون برسیم .

باید حرف آدم درون را با دقت و اشتیاق گوش کنیم و برای این منظور چاره‌ای جز خاموش کردن صداهای مزاحم بیرون نداریم و یکی از این صداهای مزاحم نشخوارهای ذهنی ماست که تبدیل به کابوس نگرانی همیشگی برایمان می شوند .

پس تلاش کنیم با مراقبه های ذهنی این نشخوارها را خاموش کنیم تا بیدار شویم

یکی دیگر از کابوس‌های وحشتناک احساس گناه است که همچون باری سنگین و متعفن ان را به سختی به دنبال خود می کشیم و این احساس لعنتی آنچنان ما را فلج می کند و دست و پایمان را سنگین که از هر خوابی سنگین‌تر و بی حرکت تر خواهیم بود .

چقدر خوب است که با تبدیل احساس گناه به احساس مسُولیت از این کابوس خلاص شویم و از خواب بیدار.

گاهی اوقات گمان می کنیم بیدار هستیم ،راه می رویم ،حرف می زنیم ،کار می کنیم و به قولی زندگی می کنیم ولی در تمام لحظه هایمان یک نگرانی همیشگی ،دلشوره بی وقت ،غم بی دلیل ،ترس ها و تردیدهای افسارگریخته جولان می دهند و تک تازی میکنند و این عین خواب است ،این همان غفلت از ذات حقیقی و معنای زندگی است .

این خود خود خواب است ولی خوابی که پر از کابوس است .

اتفاق هایی که خودمان به زندگی دعوت کرده‌ایم و کابوس هایی که خودمان خلقشان کرده‌ایم و برای نجات از دست آنها چاره ای جز بیدار شدن نداریم و این بیداری نوعی تطور است ،نوعی دگرگونی بنیادی در ساختار زندگی .

زیر و رو شدنی که از این خواب بیدارمان کند و از شر کابوس ها خلاص .

و اما واقعیت این است که برای این بیداری ،این هشیاری نباید منتظر دستی باشیم که تکانمان دهد و صدایی که نام ما را فریاد بزند .

این بیداری فقط کار خود ماست .

بیدار بشویم ،بخواهیم بیدار شویم و بعد برای بیدار ماندن می توانیم از عوامل بیرونی هم کمک بگیریم .

ولی بیایید صادقانه قبول کنیم که کابوس های زندگیمان را خودمان خلق و تصویر می کنیم و با تمرکز ذهنی آنها را رقم می زنیم و با دعوت خود ما وارد تجربه هایمان می شوند .

و خبر خوب اینکه وقتی بیدار می شویم وقتی می خواهیم بیدار شویم می بینیم عوامل بسیاری برای شادی ،برای آرامش برای زنده گی هست و با این بیدار شدن مسیرهای شناختی بسیاری برای ما باز می شوند و ان وقت کابوس ها بار و بندیلشان را می بندند و می روند .

و آدم خوب درون ما به قراری که شایشته او هست می رسد و این عالی است .

و اما من انروز از ان خواب نیمروزی از ان کابوس پر از ترس و تاریکی بیدار شدم ولی از انروز همواره به این می اندیشم که باید تلاش کنم از کابوس های بیداری ظاهری ‌ام از خواب های با چشمان بازم خلاص شوم .

من نیاز یه تغییر دارم ،تغییری که به تحول بیانجامد تغییری از جنس تطور .

چه کسی مرا از این خواب بیدار می کند ؟

آیا دستی نزدیک تر از دست حودم به من هست ؟

آیا صدایی رساتر از صدای ذهنم می شناسم ؟

و آیا مهربان تر و صمیمی‌تر از قلب خودم کسی را سراغ دارم ؟

پس رو به آیینه می کنم و از آدم خوب درونم می خواهم مراقبم باشد و هر زمان به خوابی در بیداری گرفتار شدم تکانم دهد و بیدارم کند .

و حالا شما دوستان گرامی برایم بگویید آیا شما هم تجربه خواب با چشمان باز و کابوس هایی که با یک تکان ، با یک صدا و یهویی نمی توان از شرشان خلاص شد و گفت : خدا را شکر خواب بود و خلاص دارید ؟

امید دارم نداشته باشید و اگر پاسخ مثبت است منتظر خواندن راههکارهایتان برای بیدار شدن و خلاصی از آنها هستم .

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط