اتاق سرد بود.
سردتر از اونی که از یه اتاق سه در چهار اون هم اوایل ماه مهر انتظار می رفت .
تلویزیون چهارده اینچ روی یه کمد چهارکشویی کنار دیوار نزدیک در اتاق نشسته بود و حالا بعد از کلی داد و هوار و سر و صدایی که هیچ کس هم محلش نگذاشته بود با دهان کف کرده و برفک تور از نفس افتاده بود و ارام شده بود.
فرش لاکی پهن شده کف اتاق نگران گوشه تاخورده اش بود ، درسته که خیلی وقت بود پاهای زیادی هم قدم اون نبودند ولی دلش می خواست گل های قرمزش همیشه باز و شکفته باشند و حالا این تای لعنتی بد ازارش می داد.
تنها پنجره اتاق چهارطاق باز بود ولی دیوار بتنی روبروش جایی برای نفس کشیدن اون هم نگذاشته بود .
کتابخانه چوبی ارام و موقر تو کنج دیوار ایستاده بود و کلی حرف برای گفتن داشت .
تو دلش یه عالمه قصه تلنبار شده بود و منتظر یه گوش شنوا و یه چشم بینا بود که بیاد و پای حرف ها و درد و دل هایش بشینه .
با خودش می گفت : راست میگن گذشته تنبیه تاریخه ، چه روزهای پر قصه ای داشتیم و همه گذشت.
کتری برقی درست روبروی کتابخانه و روی میزعسلی چوب گردو ،سرد و خاموش نشسته بود و گهگاه به پرده توری سفید چرک مورد نگاه می کرد که ارام تر و بی حرکت تر از خودش بود .
انگار به پرده می گفت : یادش به خیر اون روزها که هنوز دیوار بتنی روبروی پنجره بالا نرفته بود و تو با اهنگ باد می رقصیدی و دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و قل قل می زد از ذوق این رقص شاد و بی پروا.
چند تا بیسکوئیت سبوس جو که توی ظرف سفالی آبی کنار کتری برقی ولو شده بودند ساکت تر از همه وسایل اتاق بودند و می ترسیدن دهان باز کنند و حرفی بزنند اخه مزه دهنشون پر از خستگی و موندگی بود .
و اما صندلی راک کنار پنجره حکایتش یه چیز دیگه بود ، اصلا انقدر غم تو دلش تلنبار شده بود که دیگه نای حرکت برایش نذاشته بود .
با یه ریتم یه نواخت و حوصله سربر جلو و عقب می رفت و قیژ قیژ حرکتش تنها صدایی بود که حکایت از پر پر زدن یه زندگی نصفه و نیمه تو اتاق داشت .
زندگی زنی که تمام وزن نه چندان سنگینش را روی این صندلی انداخته بود و با دستهایی که هیچ اتویی از پس صاف کردن چروک هاش برنمی امد محکم به دسته هاش چسبیده بود.
زن به ندرت چشمهاش را باز می کرد .
اصلا چرا باید بازشون می کرد وقتی دیوار بتنی راه نفس پنجره را بسته بود و منظره روبرو را کور کرده بود .
حتی نصف لامپ های لوستر کریستال قدیمی اویزان از سقف هم سوخته بود و اون نه به پاهاش نه به دو تا صندلی لهستانی وسط اتاق انقدر اطمینان نداشت که ازشون بره بالا و لامپ های سوخته را عوض کنه.
اصلا دیگه نه دلی داشت که حوصله کنه و دستی به سر و روی اتاق بکشه و نه دماغی که این همه بوی ماندگی و کهنگی را بفهمه و ازارش بده .
بی خیال دنیا و حرف و حدیث هاش خودش را به دست تکان های اروم صندلی راک سپرده بود و باهاش روزها و شب هایش را بالا و پایین می کرد.
و ان روز هم یه روزی مثل همه روزهای کشدار و پر از بی حوصله گی هر روز بود ولی نه انگار یه چیزی فرق کرده بود .
دیوار بتنی جلوی پنجره که محکم سرجایش ایستاده بود . تلویزیون که از نفس افتاده و دیگه رنگ صورتش به سیاهی می زد . دل کتری برقی هم که خیلی وقت بود از جوش و خروش افتاده بود و گل های قرمز قالی هم انقدر روی هم افتاده بودند که له و لورده بی خیال شکفتن و خندیدن شده بودند .
پس چی عوض شده بود ؟
چرا دل زن به سر و روی سینه اش می کوبید و می خواست یه چیزی بگه .
و بعد یه دفعه گل های قرمز قالی قد راست کردند و با خنده باز شدند ، گل از گل صورت تلویزیون شکفت و زد زیر اواز .
بیسکوئیت های کرمدار خوش عطر و تازه تو دل ظرف سفالی بد نشستند و کتری برقی شروع کرد به سوت کشیدن از سر ذوق .
دست مهربانی پرده سفید چرک مورد را تکان داد و بهش گفت دوباره می رقصیم حتی اگر دیوار دیوار بتنی روبرویمان باشه ، حتما میشه یه راهی برای دیدن اسمون و شنیدن اواز پرنده پیدا کرد .
و ان روز انگار معجزه شده بود ، انگار که نه .
حتما معجزه شده بود .
یه عطر قدیمی ، یه بوی اشنا ، اتاق را پر کرده بود .
یه دوست امده بود از یه راه دور ، یه دوست با یه عطری که به همه جا بوی زندگی پاشید .
یه عطری که هیچ وقت دماغ را ازار نمی ده .
یه عطر که هرچی کهنه تر بشه بارزش تره
عطر رفاقت ، عطر دوستی .
و دوست زن امده بود ، از سال های دور ، از دیاری دورتر بی خبر و سرزده .
و انجا بود توی اتاقی که دیگه هیچیش رنگ کهنگی و مزه بی حوصلگی نمی داد .
عطر دوستی تو اتاق می جرخید ، عطر دوستی تو اتاق می رقصید .
و دو زن ، دو دوست قدیمی کنار پنجره شانه به شانه هم ایستاده بودند .
دیوار بتنی سرجایش بود ولی اسمان از پشت ان به زن ها چشمک می زد و می گفت همیشه امید هست . همیشه هست .
دل صاف و زلال کتری مثل سیر و سرکه می جوشید و قل قل می زد . شاید عادت به این همه هیجان نداشت .
و عطر دوستی در اتاق می رقصید و می چرخید
نگاه دو زن هم .
ا
آخرین دیدگاهها