یک داستان کوتاه ،یک فرصت گذرا ،یک حسرت ماندنی

موتور با پت پت غریبانه‌ای خاموش شد انگار ناله می‌کرد یا التماس .

سرش را به آرامی تکان داد و زیر لب زمزمه کرد “کار آسونی نیست ” قبول .

پایش را روی سنگ‌فرش داغ کوچه گذاشت و به درب بزرگ و سیاه روبرویش خیره ماند .

پلاک هفت انتهای کوچه بن‌بست زندگی .

همیشه برایش جای سوال بود که چرا باید اسم یه کوچه بن‌بست را زندگی بگذارند حتی اگر یه بن‌بست عریض و پهن تو یه منطقه عالی شهر باشه .

یه بار که از این فکرش با مهندس حرف زده بود ،مهندس با یه لبخند موذیانه سرتکان داده و  بهش پرانده بود “احسان تو فیلسوف بودی و ما نمی‌دونستیم”

و بعد خیلی جدی و یا شایدم خیلی متفکر و حتی با یه ته بغض گفته بود :پسر جون ،اگر زندگی مثل این کوچه بود که خوب بود حداقل می‌دونستی ته‌تهش به یه جایی می‌رسه حتی اگر یه دیوار سیمانی باشه اونجا .

زندگی مثل یه حبابه یه حباب رنگ‌وارنگ که هرچی بزرگتر می‌شه و بیشتر بالا می‌ره صدای ترکیدنش هم بلندتر می‌شه همین.

با یاداوری حرف‌‌های مهندس احساس کرد فضای اطرافش ترک برداشتند پوست سرش هم.

انگار چیزی در شقیقه‌اش می‌کوبید جوری که نفس کشیدن اسون نبود  برایش،یه جورهایی تو بن‌بست کوچه گیرافتاده بود و ضربه‌هایی مداوم وسخت بین فضای

ترک خورده اطرافش و جمجمه پر از دردش در نوسان بودند.

دستش را روی دکمه شماره هشت گذاشت آخرین و بالاترین دکمه روی آیفون تصویری کنار درب بزرگ سیاه.

“چی شده احسان؟ دوباره چی جا گذاشته؟بیا بالا”

با یه جور هول عصبی در باز شده را نگه داشت و ازش رد شد انگار می‌ترسید دوباره بسته بشه و دوباره مجبور بشه اون زنگ لعنتی را فشار بده .

هوای اطراف ترک خورده بود پوست سرش هم . حتمأ از فشار بود

از هرچه فشار بود بدش می‌آمد از دگمه های کنار در هم .

جلوی در آسانسور برای لحظه‌ای ایستاد و بعد با عجله و شتاب پله‌ها را دوتا‌یکی بالا رفت ،نه دوید ،صدای خنده آسانسور را پشت سرش می‌شنید .

ترک‌های جمجمه‌اش بیشتر می‌شدند و نفس‌کشیدنش سختتر.

چهارطبقه دویدن ،کوبش قلبی لرزان به قفسه سینه ،نفس‌هایی که بریده بودند همه و همه را نادیده گرفت و اما نادیده گرفتن چهره متعجب خانم مهندس که تمام چارچوب گل و گشاد درب آپارتمان را پر کرده بود ،آسان نبود برایش .

“سلام”

“آسانسور خرابه؟”

“نه”

“پس چرا از پله‌ها آمدی بالا ؟ نکنه مسابقه ورزشی ،چیزی در پیش داری ”

نه بابا چی دارم می‌گم تو با این هیکل صد و بیست کیلویی جه به ورزش .

همتون مثل هم هستین یه تخته که نه کلأ کم دارین به خدا .

“من آمده‌ام که

“که چی ؟ دوباره چی جا گذاشته ؟ گوشی‌اش را ،نفشه‌های کوفتی یا لب‌تاب عزیزتر از جانش .عینکش را که برده شارژر گوشی هم که تو دفتر چندتا داره فکر کنم نه”

“نه راستش امروز

“امروز چی ؟اصلأ چه فرقی می‌کنه ،حالا برایش می‌بری ،خرده فرمایش‌های آقا تمام نمی‌شه که ،نترس دیر هم نمی شه .

ببین من دارم از سردرد می‌میرم بپر برو از داروخانه سرخیابون برایم مسکن بخر بیار بعد من برم ببینم امروز چی جا گذاشته تو اتاق حضرت والا”

کار امروز و دیروزش که نیست وقتی کسی عشق و محبت و امید و شادی را و اصلأ خود زندگی را فراموش می‌کنه و جا می‌گذاره و می‌ره و ازشون می‌گذره دیگه عینک و گوشی و نقشه و لب‌تاب که عددی نیستند این وسط .

“خانم مهندس اجازه بدین

“چی را اجازه بدم ؟به کی اجازه بدم؟”

“می‌دونی احسان وقتی امروز پشت در دیدمت یه لحظه فکر کردم فرستادت برای رسوندن یه پیغام به من با یه یادداشت یا حتی یه دسته گل برای معذرت‌خواهی .

گوشی‌ام را از صبح خاموش کردم گفتم حتمأ زنگ زده و من جواب ندادم تو را فرستاده.

چه فکرهای مسخره‌ای نه ؟

مرده‌شور ببره خودش و خودم و این فانتری‌های مسخره منو و کل زندگی نکبت‌بارمون را .

زن انگار که با خودش حذف می‌زد و احسان کارپرداز جوان و مطیع دفتر مهندس را اصلأ نمی‌دید یا نادیده‌اش گرفته بود .

“ببخشید خانم مهندس یه لحظه خواهش می‌کنم من

“برو برو پسر خوب و برایم قرص بخر و منم برم تو اتاقش ببینم چی جا گذاشته که اومدی بدم ببری برایش ”

و به سمت هال بزرگ خانه چرخید و همینطور که طرف راهرو منتهی به اتاق ها می‌رفت بالش و پتوی ولو شده روی کاناپه سفید یخی را هم جمع کرد و با خود برد .

انگار نه انگار که احسان بی‌نوا در پاشنه درب بلاتکلیف مانده بود و حالا احساس می‌کرد تمام فضای آپارتمان هم ترک خورده و همین الان است که از هم بپاشد .

سردردش اوج گرفته بود باید برای خودش هم قرص می‌خرید .

زن با خودش واگویه می‌کرد و از احسان دور می‌شد و اما حرف‌های احسان را نشنید که بی‌وقفه بر قلبش برمغزش بر همه وجودش می‌کوبیدند و دنبال راه فراری از میان لب‌های بسته‌اش بودند.در را بست و به سمت راه‌پله چرخید.

آسانسور موذیانه نگاهش می‌کرد .

چقدر تا امروز با این آسانسور بالا و پایین رفته بود ‌، دست پر با کلی کیسه خرید سفارش‌های خانم مهندس و یا با وسیله‌ای که معمولأ مهندس در خانه جا گذاشته بود و احسان باید آن را برایش می‌برد .

آسانسور همچنان خیره نگاهش می‌کرد و انگار می‌پرسید :امروز با خود چه آورده‌ای یا چه چیز جا گذاشته شده است .

به دستانش نگاه کرئ خالی خالی بودند ولی عجیب سنگین ،آنقدر که شانه‌هایش از حمل آنها عاجز مانده بود .

زیر لب با خود زمزمه کرد “وزن غم ،اشک، افسوس،حسرت و دریغ چقدر است ”

قلبش خالی و سبک بود بر خلاف دستانش و باز اندیشید که وزن عشق ،امید ،شادی و آرزو چقدر می‌شود .

اما الان از همه اینها سنگین‌تر باری بود که بر تمام جانش آوار شده بود .

سرش که نه ، تمام وجودش ترک خورده بود ،هوای اطرافش هم .

پله ها را دوتایکی پایین دوید انگار فرار می‌کرد از حرف های نگفته‌ای که حالا گلوله شده بودند و بر قلب و روحش می‌کوبیدند و دنبالش کرده بودند .

صدای واگویه‌های خانم مهندس هم .آنها هم دنبالش می‌دویدند و تمام حس ها ،همه همه .

در را باز کرد و داخل کوچه شد و گذاشت در بسته شود محکم محکم انگار برای همیشه بسته شده بود در سیاه بزرک انتهای کوچه بن بست زندگی .

گوشی همراهش را از جیب شلوار جین رنگ‌و‌رو رفته‌اش درآورد .

لرزش انگشتانش اعداد روی صفحه کلید موبایل را گیج کرده بود و بالاخره شماره‌ای را که می‌خواست پیدا کرد .

“سلام احسانم”

“چی شد ؟ گفتی بهشون ؟ چقدر معطل کردی ، الان کجایی؟”

مهندس رفعت بی‌قفه و مسلسل وار سوال می‌پرسید انگار نه انگار که تمام فضای ترک خورده جان و  قلب شکافته شده    احسان آوار شده بودند بر گوش و زبانش ،امان نمی‌داد به این پسر بی‌نوا .

“نه نشد بگم یعنی

“یعنی چی که نشد پس دو ساعته چه غلطی می‌کنی اونجا ”

“آخه

“آخه چی احمق جون ؟

الان آمبولانس آمد بردش پزشک قانونی .

حتمأ باید یکی از بستگان درجه یک بیاید ،پدر و مادر که نداره خدا بیامرز خواهر و برادرهایش هم که ایران نیستند خوب زنش باید بیاد دیگه .

گوشی‌اش هم که خاموشه .

عجب گیری کردیم ها .

مهندس رفعت آنقدر عادی از سقوط مهندس در چاه آسانسور ساختمان در حال ساخت ،از مرگ نابهنگام او و خبر دادن به همسرش حرف می‌زد که انگار بخواهد به احسان یادآوری کند نقشه‌های پروژه‌ نیاوران را از دفتر مهندس برایش بیاورد.

گوشی در دست احسان یخ زده بود آنقدر که دستش را می‌سوزاند.

“چی شده احسان ؟تو که هنوز جلوی در ایستادی ،قرص را گرفتی؟

خانم مهندس از آیفون با احسان حرف می‌زد.

“نه خانم الان می‌روم چشم .”

“راستی امروز چی جا گذاشته ؟”

“هیچی امروز هیچی جا نگذاشته”

و همینطور که به تابلوی زندگی در انتهای بن‌بست خیره شده بود زیرلب زمزمه کرد چرا جا گذاشته ‌زندگی اش را .

پاکشان و سنگین به سمت موتور قراضه‌اش راه افتاد .

 

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط