کنار قبر پدرش نشست و شیشه گلاب را بر روی سنگ سیاه خالی کرد .
به تاریخ نوشته شده نگاه کرد : طلوع و غروب .
با خود به ارامی زمزمه کرد طلوعت قبول ،امدی به صحنه ای به نام زندگی ولی غروب چی؟
چه دروغ بزرگی است این تاریخ .
چه کسی می داند تو به راستی چند سال پیش مرده بودی ؟
آخرین دیدگاهها