زندگی

کنار قبر پدرش نشست و شیشه گلاب را بر روی سنگ سیاه خالی کرد .

به تاریخ نوشته شده نگاه کرد : طلوع و غروب .

با خود به ارامی زمزمه کرد طلوعت قبول ،امدی به صحنه ای به نام زندگی ولی غروب چی؟

چه دروغ بزرگی است این تاریخ .

چه کسی می داند تو به راستی چند سال پیش مرده بودی ؟

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط