چه خبر از فهرست ها؟

خوب می خواهم با این اعتراف شروع کنم که در دوران بچگی و نوجوانی از شغل معلمی بیزار بودم.

برخلاف بیشتر بچه ها که وقتی ازشون می پرسی :دلت می خواد بزرگ شدی چه کاره بشی و معمولأ جواب می شنوی معلم یا دکتر ، من هیچ کدام از این دو شغل را دوست نداشتم .

راستش عاشق ترکیب کردن مواد با هم و ساختن ترکیبات جدید و جالب بودم و این علاقه چند باری هم برایم دردسر درست کرد و کلی خرابی به بار آورد .

من دلم می خواست داروساز بشوم که نرسیدن به این حرفه داستان خودش را داره و حالا و امروز حرف من یه چیز دیگه هست .

خوب دوست نداشتم معلم بشم چون فکر می کردم معلم ها آدم های خشک و عصا قورت داده ای هستند که دهان باز نمی کنند مگر برای نصیحت کردن یا امر و نهی .

معلم را اینجوری تصور می کردم که همیشه یه خط‌کش چوبی نامرئی دستش هست و اون را تهدید آمیز بالا و پایین می بره و دهانش بی وقفه بازه و حرف می زنه.

نمی دونم شاید خاطره نه چندان دلنشینی که از معلم های ابتدایی داشتم این تصویر را تو ذهن من حک کرده بود .

به هرجهت از آنجایی که زندگی خیلی وقت ها خودسرانه اون کاری را می کنه که دلش می خواد و تو هم زورت بهش نمی رسه .

چرخ فلک گشت و گشت ،بالا رفت و پایین امد و من را روی صندلی معلمی نشوند و گفت این شغل و حرفه توئه ،قبولش کنه و دوستش داشته باش.

و انصافأ تو همون ماههای اول تدریس نه تنها دوستش داشتم که عاشقش شدم ،اصلأ بهش هم دلبسته شدم و هم وابسته .

بی خود نیست می گن بین عشق و نفرت فاصله خیلی خیلی کمه.

اما از ویژگی های شغل معلمی ، خوب ،زیاد حرف زدن و گاهی ترمز نصیحت کردن را بریدن انکار ناپذیره ولی یه معلم کلی قصه و روایت تو دلش داره ،کلی تجربه زیسته از روابط با ادم های مختلف .

تعامل نزدیک و تنگاتنگ با بیش از دویست نفر در طول یک سال کار آسونی نیست و آدم را از چهارچوب راحتی اش بیرون می کشه و یه جورهایی چالش محسوب می شه .

تو تحریک می شی ،عصبانی می شی ،غمگین می شی ،ذوق می کنی و شاد می شی و همه اینها در نهایت بهت کمک می کنه رشد کنی و بزرگ بشی .

واقعیت اینه که ما با اندیشه هایی رشد می کنیم که ما را تحت فشار قرار دهند و درگیرمون کنند .

و یه معلم نه تنها با اندیشه ها و افکار خودش که با اندیشه ها ،ترس ها ،تردیدها و تجربه های شاگردانش هم دمخور هست و همواره درگیر .

و می شه گفت تجربه شغل معلمی در طول سال های طولانی یه جورهایی آدم را تبدیل به یه روانشناس تجربی می کنه .

اما داستان امروز من :

سال ها پیش ،خیلی پیش از این شاید حدود بیست و دوسال قبل دانش اموزی داشتم که برخلاف ظاهر زیبا و دلنشینش و قوه یادگیری خوب و قابل قبول از اعتماد به نفس بسیار کمی برخوردار بود .

به طرز عجیبی تنها و گوشه گیر بود و کمتر تو جمع بچه ها دیده می شد .

وقتی سوالی را سر کلاس و از جمع می پرسیدم هیچ وقت دستش را برای جواب دادن بالا نمی آورد ،در حالیکه به خوبی می دانستم پاسخ را می داند و نمره های خوب برگه های امتحان های کتبی گواه بر این ادعای من بود .

ناخودآگاه فکرم به شدت درگیر ارغوان دختر ساکت کلاس دوم ریاضی شده بود .

سرکلاس تو چرخش‌های بین ردیف نیمکت‌ها مکث بیشتری سر میزش می کردم و البته که به ندرت سرش را بالا می آورد و چشم در چشم من می شد .

نه نمی شد ،اینجوری نمی شد .

باید یه کاری می کردم .

با مدیر و معاون صحبت کردم ،هردو اعتقاد داشتند مشکلی نیست ،ارغوان دختر منظم و درسخونیه ،چه کارش داری اینجوری راحته دیگه .

همکارها هم می گفتند اجتماعی نبودن ارغوان ویژگی شخصیتی اونه و از نظر اونها هم مشکلی نبود و این مسئله را به اعتماد نفس پایین این دختر زیبا نسبت نمی دادند.

ولی من سمج‌تر از این حرف ها بودم اصلأ دیگه با خودم تو چالش بدی افتاده بودم و باید تا ته ان می رفتم .

پس خیلی جدی شروع کردم .

تو اولین جلسه اولیاء و مربیان که خوشبختانه مادر ارغوان هم حضور داشت با طرح سوالی ساده و ابتدایی سر صحبت را باز کردم و بحث را به بچه ها کشوندم و مسائل انها البته در کسوت یه مادر و نه معلم .

خوشبختانه خانم احمدی ،مادر ارغوان بسیار خوش‌مشرب و خوش یرخورد بود و کلی با من گرم گرفت .

از صحبت با مادر ارغوان فهمیدم او در خانه هم بسیار ساکت است و اکثر اوقات در اتاق خودش مشغول درس خواندن هست .

و در همان زمان اندک و با توجه به شم معلمی از لا‌به‌لای حرف هایش می شد فهمید پدر خانه بسیار مستبد و خودخواه هست .

خلاصه کوتاه نیامدم ، باید کاری می کردم .

در زمان تحصیل تو دانشگاه دکتر صافی یکی از استادان روانشناسی محبوب من بود ،به سراغ ایشان رفتم و مشکل دانش آموزم را درمیان گذاشتم .

دکتر برایم بحث پنجره جوهری را یاداوری کرد و گفتند بسیاری از مشکلات ما ناشی از عدم شناخت خویش است .

از چهار پنجره کور ،آشکار ،ناشناخته و پنهان گاهی فقط یکی را باز می گذاریم و بقیه بسته هستند و هیچ تلاشی هم برای گشودن انها نداریم .

حتی ان یکی یعنی اشکار هم گاهی نیمه بسته می ماند .

ما معمولأ خودمان تا جایی می شناسیم که خودافشایی کردن بتواند باعث ارتباط با دیگران بشود ،ولی واقعیت این است که برای سروسامان دادن به روابط و بهینه سازی آنها نیاز به پرسیدن و بازخورد گرفتن است .

گاهی ضعف های شخصیتی که خودمان از آنها آگاه هستیم و بقیه بی اطلاع سبب کناره گیری ما از آدم ها می شود و همین عدم ارتباط ما را به نقطه کور می رساند و تبدیل به ادمی دیرجوش و شاید در نظر دیگران ازخودراضی شویم که خودمان کاملأ از این خصلت اخلاقی بی خبر هستیم .

ودر نهایت عدم ارتباط موثر و سازنده با افراد جامعه‌ای که در آن زندگی می کنیم ما را در دنیای ناشناخته ها اسیر می کند و سبب پنهان ماندن ویژگی های اخلاقی و قابلیت های ما از خودمون و دیگران می شود و در نهایت مسیر رشد و پیشرفت ما بسته خواهد شد .

ولی من چه کار باید می کردم چاره چه بود ؟

مشکل ارغوان را چگونه باید حل می کردم ؟

آیا دختر محجوب و زیبای کلاس من خودش را به خوبی نمی شناخت و همین امر او را برای برخورد و تعامل با دیگران می ترساند ؟

آیا وجود پدری مستبد و تمامیت خواه در خانه باعث شده بود قابلیت های وجودیش پنهان بماند و عدم داشتن رابطه با دیگران و عدم بازخورد از آنها پنجره های شخصیت مستقل و هویت فردی او را بسته بود و گره های رفتاری اش کور شده بودند؟

و من مصمم بودم تا جایی که اجازه داشتم و می توانستم این گره ها را باز کنم .

یکی از راهکارهای من برای حل بسیاری از مشکلاتم نوشتن بوده و هنوز هم هست .

به نظر من ما با نوشتن زیاد به خوبی می توانیم فاصله بین ذهن و عمل را کم کنیم در واقع دست ما پلی می شود بین تصور و تفکر و واقعیت .

در واقع با تبدیل ذهنیت به کلمه به نوعی به آن عینیت می بخشیم و با عینی شدن انچه در ذهن داریم آن را واقعی می کنیم .

اینکه چطور توانستم با سماجت و پیگیری به ارغوان نزدیک شوم و اعتماد او را به خود جلب کنم داستان مفصلی است و اما در نهایت موفق شدم و کم کم به من نزدیک شد و به حرف هایم گوش داد و برایم از خودش و نگرانی هایش حرف زد .

درست متوجه شدم ،از بزخورد با دیگران می ترسید از اینکه حرفی بزند که خوش آیند دیگران نباشد می ترسید .

واین  عدم اعتماد به نفس و ترس از اشتباه کردن مانع از ارتباط درست او با بقیه می شد و داشت به سمت شخصیتی منزوی و منفعل حرکت می کرد .

خلاصه نسخه نوشتن  درمانی را به ارغوان توصیه کردم .

و از او خواستم شروع به نوشتن روزانه بکند و هر چه دوست دارد  را بنویسد  به نوعی آزاد نویسی کند .

ارغوان ابتدا  به حرفم گوش داد و شروع به نوشتن روزانه کرد ولی خیلی زود خسته و دلسرد شد و بهانه می آورد چیزی برای نوشتن ندارد و اصلآ نمی دونه چی بنویسه و از کجا شروع کنه .

خیلی فکر کردم راه حلی برایش پیدا کنم و در نهایت به یاد فهرست نویسی افتادم و به نظر راه حل خوبی بود برای کسی که چندان با نوشتن میانه ای نداره .

خودم یه دفتر زیبا برایش خریدم و یه روز تو فرصت مناسب در مدرسه که وقتش خالی بود و کلاسشون تشکیل نشده بود کنار هم نشستیم و هر صفحه از دفتر را به یک عنوان فهرستی اختصاص دادیم ،اینجوری تکلیف نوشتن برایش روشن تر می شد و نوشتن ساده تر تا جایی که دیگه نوشتن تبدیل به عادت زندگیش می شد و دنبال راههای خلاقانه برای ایجاد انگیزه نوشتن نمی رفت .

اما فهرست های ما چی بودند ؟

هر صفحه یه فهرست که بعضی از انها عبارت بودند از :

حرف هایی که امروز زدم و بهتر بود نمی زدم

کارهایی که امروز انجام دادم و به من حس خوبی دادند

غذاهای مفیدی که امروز خوردم و برای سلامتی من مهم بودند

خوراکی های مضری که خوردم

چیزهای زیبایی که امروز دیدم و من را شاد کردند

کارهای مفیدی که امروز در جهت رشد و آگاهی خودم انجام دادم

کمک هایی که به دیگران کردم

کتاب ها یا مقاله هایی که خواندم

فیلم خوبی که دیدم

میزان پیاده روی یا ورزشی که انجام دادم

خریدهای غیرضروری که کردم

حرف ها و نصیحت هایی که شنیدم و به دلم نشست و از انها اموختم

کارهایی که انجام دادم ولی باعث شد دچار حس بد عذاب وجدان بشوم

این ها تعدادی از فهرست های ما بود که باهم نوشتیم و قرار شد هر شب ارغوان آنها را با توجه به روزی که گذرانده بود پر کند .

و کم کم اینکار برایش عادتی مفرح شد و سب شد روی کارهای روزانه اش هم دقت بیشتری بکند و هم بهتر و بیشتر خودش را بشناسد .

خلاصه اینکه بعد از گذشت سال ها من همچنان با ارغوان که الان خودش مادر دو فرزند هست ارتباط دارم و در هر بار تماس تلفنی یا حضوری اولین حرف ما با هم این جمله هست :

از فهرست ها چه خبر ؟

و حالا من از شما می پرسم :

از فهرست های روزانه چه خبر؟

دوست دارید انها را با کمک کلمه ها از ذهنیت به عینیت دراورید و واقعی کنید؟

امتحان کنید ، قول می دهم نتیجه خوبی بگیرید .

منتظر فهرست های پیشنهادی شما هستم

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

2 پاسخ

  1. خیلی وقت هست که به قول شما تصمیم بر نوشتن فهرست روزانه دارم ولی تنبلی، اهمال و یا کمال گرایی مانع از نوشتن هست و همیشه منتظر فرصت مناسبم😊
    در هر صورت از اشتراک تجربه شما لذت بردم و آموختم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط