چند خیابان انطرفتر از خانه ما رستورانی خوبی هست ،با فضایی دنج و شیک و غذاهایی خوشمزه و مطبوع.
چندباری با بچه ها انجا رفته بودم و خیلی از محیطش و رفتار کارکنانش خوشم امده بود.
فکر کردم بد نیست با دوستانم هم یک روز به ان رستوران برویم و دیداری هم تازه کنیم ،پیشنهاد این قرار دوستانه را در گروه مجازی گذاشتم و همه با خوشحالی از ان استقبال کردند .
قرار شد برای نهار اخرهفته همدیگر را ببینیم ،ادرس رستوران را در گروه گذاشتم و برای ساعت یک بعدازظهر قرار را فیکس کردیم.
شب قبل از قرار دوستانه ،بیتا” یکی از بچه های گروه” به من زنگ زد و از شرکت در برنامه فردا عذرخواست .
با شناختی که از او داشتم مطمئن بودم نمی اید .
بیتا بیش از اندازه معمول خودش را درگیر و مقید خانواده کرده بود و البته این رفتار کاملأ خودخواسته و بر خلاف میل همسر و دخترانش بود.
به هرجهت ، تمام تلاشم را کردم او را قانع کنم برای خودش هم وقت بگذارد و به او لزوم شرکت در جمع های دوستانه برای تغییر روحیه را گوشزد کردم .
خوب ،به ظاهر موفق شدم قانعش کنم و قرار شد او هم فردا به ما ملحق شود.
ساعت یک بعدازظهر همه دور هم جمع بودیم و بعد از سلام و احوالپرسی های معمول و خوش و بش های دوستانه باید غذا سفارش می دادیم ولی هنوز بیتا نیامده بودو همه برای سفارش غذا منتظرش بودیم.
با خودم فکر کردم :همه حرف های دیشبم بی فایده بوده ؟
کم کم داشتم ناامید از امدن بیتا و از قدرت تأثیرگزاری خودم می شدم که امد.
نفس نفس زنان به میز ما رسید همانطور ایستاده شروع به معذرت خواهی کرد و با شرمندگی توضیح می داد که : باور کنید همه کارها را به موقع انجام داده بودم ،غذای بچه ها را هم اماده کرده بودم و داشتم از خانه بیرون می امدم که تلفن زنگ زد ، مادرم بود .
دخترم بهم گفت : مامان شما برو من با عزیز جون حرف می زنم و می گم کجا رفتی .
ولی نه نمی شد ،یعنی دلم نمی امد مامانم که تنها تو خونه نشسته بفهمه من با دوستام رفتم رستوران ،اصلا درست نیود نه؟
و به ما نگاه کرد تا از ما تأیید بگیره و بعد هم بدون اینکه منتظر ،نظر ما بمونه گفت مجبور شده نیم ساعت با مامانش حرف بزنه و دلیل تأخیرش این بوده ، خلاصه.
صندلی کنارم را عقب کشیدم و گفتم :بیتا جون بشین حالا که به سلامتی امدی دیگه ، این همه توضیح لازم نیست ،همه گرسنه هستیم و بهتره غذا سفارش بدهیم ، منو را گذاشتم جلویش.
بدون اینکه به منو نگاه کنه از من پرسید :به نظرت چی بخورم ؟
گفتم :پاستاهای اینجا محشره ، سرش را تکان داد و گفت :وای نه نمی شه ،بنفشه عاشق پاستا هست دلم نمی اید بخورم.
بنفشه دختر کوچکترش بود .
گفتم:پیتزای مرغ باربیکیوی عالی هم داره ، با شرمندگی سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت :اون غذای مورد علاقه بهروزه اخه.
همسرش را می گفت.
بهش نگاه کردم و پرسیدم:بیتا چی ؟غذای مورد علاقه اون چیه ؟
با حواس پرتی پرسید :بیتا ! اون کیه دیگه؟
گفتم :هیچی فراموش کن و لطفأ زودتر یه چیزی سفارش بده و خودم به گارسون که با ییقراری بالای سرمون این پا و ان پا می کرد گفتم:یه پاستا با سس پستو لطفأ.
بیتا اروم درگوشم گفت :این غذاش خوبه؟و من جواب دادم :تا حالا نخوردم ولی دخترم می گه عاشق پاستای این رستورانه.
خلاصه ،به هر صورت ساعتی را با دوستان به خوشی گذراندیم و موقع خداحافظی به هم قول دادیم بیشتر همدیگر را ببینیم.
جلوی در ، از لیلا یکی از دوستان پرسیدم : راستی لوسی حالش چطوره ؟ “لوسی اسم سگ لیلا بود” تو جمع فرصت نشد بپرسم نگرانی ات بابت بیرون رفتنش از خونه و گم شدنش رفع شد ؟
لیلا همیشه نگران بود لوسی بازیگوش و کوچولو از باز موندن در خونه بزرگ و ویلایشون استفاده کنه و خدای نکرده گم بشه.
لیلا گفت :اره حلش کردیم و توضیح داد یه مربی سگ اورده و اون از تکنیک حصار نامرئی استفاده کرده .
عملکرد این تکنیک به این صورت هست که سگ را قانع می کنند که در شعاع مشخصی اطراف خانه حصارهایی نصب شده و سگ شرطی می شود با رسیدن به ان حصارها جلوتر نرفته و برگردد.
با لیلا خداحافظی کردم و قدم زنان به سمت خانه حرکت کردم و در راه با خودم فکر می کردم :ما چقدر حصارهای نامرئی دور خود ساخته ایم .
ما همه ، خانواده داریم ،پدر ،مادر،همسر،فرزندان و خویشان دور و نزدیک و البته دوستان ،ولی تا چه اندازه در این رابطه ها حد تعادل را رعایت می کنیم .
گاهی بدون اینکه واقعأ متوجه باشیم ادم های دورمان را مثل وزنه هایی به پاهایمان زنجیر می کنیم و می خواهیم با این وزنه هااینطرف و انطرف برویم ، خوب معلوم هست نمی شه راحت حرکت کرد ، نمی شه مسافت زیادی رفت و دور شد .
پس فقط در محدوده کوچکی حرکت می کنیم و اینجاست که حصارهای نامرئی درست می شوند .
حصارهایی که با عقائدنادرست ما ، فرضیه های غلط و پیشداوری های اشتباه در مورد رابطه هامون ساخته شده اند.
و ما با انها خو گرفته ایم در اصل با ترس از دست دادن ادم ها انها را به پایمان زنجیر کرده ایم و قدرت حرکت را از خودمان گرفته ایم .
چون با این پاهای سنگین نتوانستیم مسیر زیادی را طی کنیم پس مرتب از خواسته هایمان، از چشم اندازهای روبرو عقب نشینی کرده و از تمام چیزهایی که می خواستیم انجام بدهیم،از تمام چیزهایی که می توانستیم داشته باشیم ، خود را محروم کردیم.
باور کنید ،ادم های دورمان هم دل خوشی از این حصارها ندارند،برای انها هم وزنه بودن و به پای ما زنجیر شدن خوش ایند نیست .
بیایید تصمیم بگیریم حصارهای نامرئی خودمان را پیدا کنیم و انها را بشکنیم .
بیایید خودمان را به چالش بکشیم و از محدوده تعیین شده عبور کنیم
با استعدادهای ذاتی خود ،با اراده شگفت انگیزی که پنهانش کردیم ،با خلاقیت هایی که منتظر ظهور هستند ، مواجه شویم و خالق تجربه هایی ارزشمند با خود تنهایمان به دور از هر رابطه و وابستگی غیر معقول باشیم .
یادمان باشد :
اسمان فرصت پرواز بلندی است
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی.
یک پاسخ
مثل همیشه عالی بود