از جادوی وجودتان غافل نشوید

دیروز سر کلاس ترم تابستان سخت سرگرم توضیح دادن مبحثی پیچیده از مباحث درسی بودم و بچه‌ها با دقت گوش می‌دادند و یادداشت برداری میکردند که

ناگهان صدای داد و فریادی از بیرون بلند شد خوب سعی کردم توجهی نکنم و به صحبتم ادامه دهم .

اما فقط برای چند دقیقه موفق شدم ،سر و صداها مرتب بلندتر می‌شد .

تمرکزم را از دست داده بودم و رشته کلام از دستم خارج شده بود ‌بچه‌ها هم که جای خود داشتند ،بعضی که به اجبار مدرسه و والدین در کلاس‌های تابستانی شرکت می‌کنند از خداخواسته منتظر چنین پیش‌آمدها‌یی و تعطیلی موقت درس و کلاس هستند و گروه مشتاق یادگیری هم به هر حال در این مواقع آنقدر صبر و شکیبایی ندارند و طبیعت دانش‌آموزی آنها را به پچ‌پچه‌هایی از سر کنجکاوی وامی‌دارد.

خلاصه دیگه در آن شرایط ادامه بحث بی‌فایده بود و سرو صدای بیرون کلاس هم نه تنها قطع نمی‌شد که هر لحظه بلندتر شده و بر شدت آن افزوده می‌شد .

بچه‌ها را به حال خود گذاشتم تا با بحث و گمان‌هایشان مشغول باشند و فقط ازشان خواستم در کلاس بمانند و بیرون نیایند تا من بروم و از اوضاع بیرون سراغی بگیرم بهشان اطمینان دادم که وقتی برگشتم اگر مطلب قابل عنوانی بود برایشان نقل کنم و با عجله کلاس را ترک کردم .

رد سرو صداها را در راهرو مدرسه گرفتم تا به اتاق مدیر رسیدم ،در باز باز بود و برای وارد شدن نیازی به در زدن نبود .

درست وسط اتاق و جلوی میز مدیر خانم جباری یکی از کارمندها واحد اداری مدرسه ایستاده بود و چهر‌ه‌اش از فریاد به کبودی می‌زد.

اصلأ باورم نمی‌‌شد ،با گیجی و حواس‌پرتی به منظره روبرویم خیره شده بودم .

اگر همان موقع و در جلوی چشمم از آسمان چند آدم فضایی وارد حیاط مدرسه می‌شدند برایم قابل قبول‌تر و ملموس‌تر از دیدن این منظره بود.

خانم جباری ،ساکت‌ترین ،آرام‌ترین و مأخوذ‌به‌حیا‌ترین کارمند دفتری مدرسه بود .

همیشه آنقدر آرام می‌آمد و می‌رفت و آنقدر با حوصله و دقت و البته شکیبایی زیاد کارهای موحله را که کم هم نبودند انجام می‌داد که این همه متانت و صبر در برابر وظایف تعیین شده و نشده برای من یکی جای تعجب داشت و با خودم می‌گفتم چرا هیچ وقت اعتراضی به این حجم کار که مقدار زیادی از انها در شرح وظایفش هم نبود نمی‌کند و گاهی که با او هم‌کلام می‌شدم می‌دیدم در خانه و بیرون از محیط کار هم اوضاع به همین منوال است و یک‌تنه بار کل خانواده را به دوش می‌کشد و البته که ظاهرأ از این شرایط راضی بود و اعتراضی نداشت .

تا آن روز که من با چشم‌هایی گشاد شده از تعجب و دهانی باز و آماده گفتن چرا و چی شد یک‌دفعه ،چلوی دفتر ایستاده بودم و کنارم دو تا دیگه از همکارهای ترم تابستان هم بودند که آنها هم کلاس و بچه‌ها را به حال خود گذاشته و از سر کنجکاوی حالا جلوی در دفتر مدیر این پا و آن پا می‌کردند .

اوضاع مدرسه کاملأ بهم ریخته بود سر و صدای سه کلاس بی‌معلم جایگزین داد و فریادهای چند دقیقه قبل خانم جباری شده بود که حالا روی صندلی کنار اتاق نشسته بود و با هق هق گریه شربت‌قندی را که برایش آورده بودند هم‌می‌زد .

معاون با لحنی نه‌چندان آرام و دوستانه به ما تذکر داد به کلاس برگردیم .

و برگشتیم ساکت و بی‌حرف در کنار هم از پله‌ها بالا رفتیم و همه در فکر بودیم ماجرا چه بود ؟

به بچه‌ها گفتم :تمام شد ،چیزی نبود یه سوءتفاهم بین همکارهای دفتری مدرسه و به ما هیچ ربطی نداشت ،مشغول کار خود باشیم ،پیش‌می‌آید دیگه نه؟

توانستم با ترفندهای معلمی اوضاع کلاس را به قبل از اتفاق پیش‌آمده برگردانم البته تا حدی .

ولی فکرخودم نه، برنگشت و آرام نشد .

نه که بخواهم فضولی کنم و در کاری که به من ارتباطی ندارد دخالت کنم ولی این رفتار همکار بسیار متواضع و آرام من برایم علامت سوال بزرگی بود .

و تا پایان آن روز دستهای لرزان خانم جباری هنگام هم‌زدن شربت قند و چهره ساکت ،متعجب و رنگ‌پریده مدیر و رفتار عصبی و پرخاشگرانه معاون مدرسه همراه من بودند .

باید در فرصت مناسب با خانم جباری حرف می‌زدم .

من کم و بیش در جریان اوضاع و احوال زندگی شخصی‌اش بودم و منتقد سرسخت به روالی که در کار و زندگی داشت .

برایم مهم بود که بدانم چه بر سر این همکار همیشه آرام من آمده و این طوفان ویرانگر از کجا پیدا شده ؟

انتظارم طولی نکشید و اواخر شب خودش با من تماس گرفت .

می‌دانستم در این تماس نه چندان عادی و معمول فقط نقش شنونده را دارم و قرار نیست اظهار نظری ،توصیه‌ای یا قضاوتی داشته باشم .

فقط باید می‌شنیدم و خدا را شکر این کاری بود که سال‌های طولانی تدریس و در کنار بچه‌ها بودن ،به خوبی یاد گرفته بودمش .

اینکه  چرا این همکار به ظاهر آرام و مهربان ما ،من را به عنوان شنونده حرف‌هایش انتخاب کرده بود را واقعآ نمی‌دانستم .

تنها چیزی که برایم مهم بود صبور ماندن و شنیدن حرف‌هایی بود که باعث ایجاد طوفان ویرانگر آن روز صبح شده بودند .

و حتمآ که این اتفاق و این تماس برای من درس‌هایی تازه و قابل آموختن داشت

پس با حوصله و آرامش گوش به صحبت‌های خانم جباری سپردم .

او برایم گفت که همواره و همه چیز را در درون خودش ‌می‌ریخته و هیچگاه در طول زندگی خشمش را بروز نداده.

از اینکه حرفی بر خلاف میل دیگران بزند و احساسات آنها را جریحه‌دار کند و یا در مقابل خواسته‌های غیرمنتطقی بیاستد و نه بگوید ،احساس گناه می‌کرده و همین امر باعث شده همیشه بیش از توانش کارهای مختلف را به عهده بگیرد و هیچ اعتراضی نداشته باشد.

او به من گفت :اینکه در نظر دیگران خیلی خوب و متواضع جلوه کند هیچ وقت خواست واقعی و قلبی‌اش نبوده و حتی در درون از این منش و شخصیت بسیار شاکی و عصبانی بوده است ولی جرأت بروز خود واقعی‌اش و آنچه را که دلش می‌خواسته باشد و بگوید را نداشته .

می‌گفت اگر زمان به عقب برگردد و دوباره دختر نوجوانی شود دیگر هیچگاه این اندازه ضعیف نخواهد بود که نتواند احساس خشمش را ابراز کند .

او می‌گفت دیگر دلش نمی‌خواهد خانم آرام و ساکت همیشگی باشد و در مقابل همه فقط بگوید :بله ،چشم ،انجام می‌دهم.

او می‌گفت تا سرحد مرگ از خودش و بیشتر از ان از مادرش که او را اینگونه بار آورده خشمگین است .

مادرش همواره به او می‌گفته :برای اینکه در زندگی آرامش داشته باشی و مورد قبول دیگران واقع شوی با کسی یحث نکن ،از کسی توقع کمک و همکاری نداشته باش و با کسی وارد رقابت هم نشو.

فقط سخت کار کن و تلاش کن خودت از عهده همه کارها بربیایی.

خود مادرش هم همیگونه بود .

هیچ وقت به یاد نداشت مادرش در انجام کارهای خانه از کسی کمک بگیرد و حتی یادش نمی‌آمد مادرش بیمار شده باشد و به استراحت نیاز پیدا کرده باشد .

و او در تمام زندگی سعی کرده بود نصایح مادرش را به کار ببندد در حالیکه این منش و رفتار آن‌چیزی نبود که واقعأ می‌خواست .

و آنشب همینطور که این صحبت ها را ادامه می‌داد هق هق می‌گریست و من می‌توانستم به خوبی تشنج و گرفتگی عضلاتش را از پشت گوشی تلفن حس کنم .برایم گفت روز قبل جواب آزمایش خونی را که چند ماه پیش دکتر تجویز کرده بوده و او پشت گوش انداخته بود گرفته و متأسفانه اوضاع غده تیروئیدش اصلأ خوب نیست و حتی نگران کننده می‌باشد و دکتر صراحتأ به او گفته که علاوه بر پیگیری درمان های معمول بالینی باید به دنبال باز کردن بغض‌های درونی و  روانی‌اش هم باشد .

و صبح وقتی به مدرسه آمده و با انبوه کارهایی که روی میزش چشم انتظارش بودند و نیمی از آنها در واقع در شرح‌وظایف او تعریف نشده بودند ، می‌شود ناگهان قلبش که مدت‌ها از خشم و درد سنگین شده بود به طپشی دیوانه وار می‌افتد و تمام درون‌فکنی‌های خشم و تحقیر و درد که در وجودش طی سال‌ها تلنبار شده بود موجب بروز طوفان ویرانگری می‌شود که هیچ کس انتظار آن را نداشت .

و حالا با فرو نشست طوفان صبح خودش هم باور نداشت چگونه از نقش قربانی همیشگی بیرون آمده و حتی این رفتار به نوعی باعث خودویرانگری‌اش شده بود و بعید می‌نمود که نتیجه مثبتی برایش داشته باشد و حتی نگران تبعات بعد از آن بودو ارزو می‌کرد ای‌کاش در طول زندگی با خود واقعی‌اش نزدیک‌تر بود و نمی‌گذاشت کار به اینجا برسد .

و از این واهمه داشت شکستن و فرو ریختن شخصیتی که سالها برای خودش ساخته بود و خود واقعی‌اش را پشت آن پنهان کرده بود چه پیامدهایی به دنبال خواهد داشت .

به هر جهت من فقط شنیدم و کاری به جز ان نمی توانستم انجام دهم ولی بعد از ان مکالمه تلفنی یاد جمله وودی‌آلن افتادم که می‌گفت:

یکی از مشکلات من این است که همه چیز را درون خودم می‌ریزم،خشمم را نمی‌توانم ابراز کنم و در نتیجه یک غده در درون من شروع به رشد می کند.

و واقعیت تلخ این است که خیلی از ما در درون خود تعداد زیادی از این غده‌ها داریم.

که حاصل هیجان‌های سرکوب شده ،دردهای درمان نشده ،شرم‌های پنهان شده در وجودمان هست که در ناخودآگاه ما جا خوش کرده‌اند.

ما با آنها زندگی می‌کنیم و شاید ندانیم چطور کنترل رفتار ما را در دست گرفته‌اند.

وقتی خیلی ناگهانی و دور از انتظار بر سر کسی داد می‌زنیم ،وقتی بی‌جهت عصبانی می‌شویم و یا در یآس و افسردگی فرو می‌رویم ، در واقع آنها بخشی تاریک و جعلی از وجودمان هستند که در ضمیر ما وارد شده و آنجا پنهان شده‌اند تا مچبور نباشیم با آنها روبرو شویم و به آنها رسیدگی کنیم.

تا جایی که حتی انکارشان می‌کنیم و سعی در نادیده‌گرفتنشان داریم.

اما نمی‌دانیم عدم توجه به آنها و جمع شدن و روی هم تلنبار شدنشان در ناخودآگاه ما زمینه ساز رنجی می‌شود که نه تنها باعث پایین آمدن سطح نبوغ و عدم رشد ما می‌شود که هر لحظه باید منتظر انفجاری غافلگیرکننده و خودویرانگر هم از جانب این لایه‌های تاریک وجود باشیم.

بیاییم صادقانه بپذیریم که آنقدرها هم که فکر می‌کنیم و البته تظاهر می‌کنیم زلال ،شفاف و به عبارتی خوب نیستیم و همه ما سایه‌هایی در عمق وجود داریم و نیمه تاریکی در ما پنهان شده است که هرچه کمتر به آن بپردازیم و نادیده‌اش بگیریم و از ابراز کردنش واهمه داشته باشیم سنگین‌تر و سیاه‌تر می‌شود .

خوب ،خیلی خوب است که به جنبه‌های نورانی و درخشان وجودمان اهمیت بدهیم،آنها را دوست داشته باشیم ،برایشان ارزش قائل باشیم و حتی بهشان پرو بال بدهیم ،این خوب است ،حتی عالی است و حتمآ عرت نفس ما را بالا می‌برد .

ولی ضروری است که به آن نیمه تاریک وجود هم آگاهی داشته باشیم و باور کنیم هیجانات سرکوب شده و ابراز نشده خود به خود نمی‌میرند و محو نمی‌شوند بلکه فقط زنده زنده در جایی ،در گوشه‌ای از وجودمان دفن می‌شوند و اما به محض پیدا شدن روزنه‌ای سر در می‌آورند و به شکلی زشت و غیر تصور خود را نشان می‌دهند.

یک واقعیت غیر قابل انکار این است که قسمت‌هایی از  وجود همه ما کم و بیش از ضربه های روحی بزرگ و کوچک آسیب دیده‌‌ است و اما ،ما یا آنها را انکار می‌کنیم و یا اصلأ از وجودشان آگاهی نداریم و خودمان هم از تله‌های رفتاری که ناشی از این زخم‌ها و ضربه‌هاست به ستوه آمده‌ایم و دلیل برخی رفتارهایمان را نمی‌دانیم و با وجو اینکه آنها را دوست نداریم همچنان همراهشان در مسیر زندگی حرکت می‌کنیم.

وهمین لایه‌های تاریک وجود ما هستند که سبب می‌شوند موهبت‌ها و قابلیت‌هایمان بیدار نشوند و استعدادها با ما گرم نگیرند .

توانایی‌هایمان رخ ننمایند و آنی نباشیم که باید باشیم و می‌خواهیم باشیم.

پس بدون آنکه عمدی در کار باشد در مقابل تغییر عادت‌ها مقاومت می‌کنیم ،روابط سالم را خراب می‌کنیم و راه رشد و تعالی را برخود می‌بندیم.

زمان زیادی را به پرسه زدن در فضای مجازی اختصاص می‌دهیم ،بیش از حدنیاز خرید می‌کنیم و در خوردن و نوشیدن افراط می‌کنیم .

فراموش می‌کنیم غریزه همواره باهوش‌تر از عقل و قلب عاقل‌تر از برهان است.

و اما چاره چیست چگونه می‌توان این نیمه تاریک وجود را دریافت ،آن را دید و از لایه‌های پنهان ذهن بیرونش کشید .

خوب تمرین های زیادی در این ارتباط وجود دارد که با آموختن آنها و به‌کارگیری آنها حتمأ می‌توان موفق شد و سالم‌تر و بهتر زندگی کرد .

ولی من در این رابطه برای خودم تکنیکی دارم که اسم آن را هارص گذاشته‌ام و دوست دارم در این مقاله به شما دوستان گرامی معرفی‌اش کنم.

اما تکنیک من از چها حرف ه،ا،ر،ص تشکیل شده است و هر کدام اول عبارتی است که برای من در جهت شناخت بیشتر نیمه تاریک وجود مهم هستند.

و اولین حرف ، ه :

هوشیاری: با هوشیاری می‌توان قلب خود را تطهیر کرد و روی جراحت‌های هیجانی سرکوب شده و زخم‌های قدیمی مرهم گذاشت .

فقط کافی است آن ها را از مخفی‌گاهشان از عمیق‌ترین نقاط ذهن ناخودآگاه بیرون کشید و با آنها روبرو شد .

بگذاریم این زخم‌ها سرباز کنند و بعد آنها را بهبود ببخشیم .

نگذاریم زخم‌هایی مثل اندوه، شرم،حسادت ،کینه،پشیمانی،یأس و افسردگی قدیمی و پنهانی در وجودمان باقی بمانند.

باور کنید فقط کافی است کمی هوشیار باشیم تا تمام این زخم‌ها و درد حاصل از آنها به خرد و مشکلات پشت آنها به قدرت تبدیل شود.

و اما حرف دوم یعنی “ا” که اول عبارت احساس است.

با احساسات ناشی از پذیرش سایه درون خود کنار بیاییم و باور کنیم قرار نیست همیشه همه چیز عالی باشد و ما خوشحال باشیم.

مواجه شدن با یک هیجان ناخوشایند یعنی اینکه او را از مخفی‌گاهش در لایه‌های ذهن بیرون کشیدیم و منکر وجودش نشدیم.

پس از ان و قبول ان فرار نکنیم و با پرت کردن حواسمان از او نگذریم و نگریزیم.

باور کنید برای شفای هر زخمی باید وضعیت سرکوب شده مرتبط با آن را حس کرد و حالا این حس بیدار شده و آماده خارج شدن است .

پس کافی است دستش را بگیریم و در این حرکت همراهی‌اش کنیم و با پذیرش آن راحتتر از دستش خلاص شویم.

اما سومین حرف تکنیک من : حرف “ر” اول کلمه رهایی:

اکنون زمان آن رسیده تا از تله‌هایی که زخم‌های کهنه برایمان درست کرده‌اند رها شویم و بیرون بیاییم.

با رها شدن از رنج زخم‌های گذشته به شفای بزرگی می‌رسیم و نقاط قوتمان بارزتر و برچسته‌تر می‌شود و بعد شجاعت هم پیدا می‌شود و اکنون زمانی است که می‌توانیم شادتر و سرزنده‌تر زندگی کنیم.

و اما برسیم به آخرین حرف یعنی “ص” اول صعود:

حالا آزاد هستیم ،پس میتوانیم به سوی موفقیت‌های بیشتر و عالی‌تر قدمهایی بلند برداریم و جلو برویم.

اکنون احساس سبک‌بالی می‌کنیم و می‌توانیم به آسانی اوج بگیریم و صعود کنیم.

اکنون که وجودمان از زخم‌های گذشته پاک شده و نیمه تاریک آن را پذیرفته‌ایم و از آن آگاه هستیم ،زمان آن است که فراتر از برهان و استدلال عشق بورزیم و شاد باشیم.

آزادی روحی عمیق‌تر و واقعی‌تری داشته باشیم.

یادمان باشد ،مشکلات همیشه هستند و گاه و بی‌گاه سروکله‌شان پیدا می‌شود این ما هستیم که کنترل نیمه پیدا و ناپیدای وجودمان را در دست داریم و انها را مدیریت می‌کنیم .

و می‌دانیم که برخورد کردن با یک مشکل مثل یک همکار کلافه کننده یک رئیس غیر منطقی و زورگو یک راننده خشن یک فروشنده بی‌حوصله و … همه همه می‌توانند به بازیابی نبوغ ما کمک کنند و اقتدار ما را بیدار و شهامت برخورد درست را در ما ایجاد کنند .

ما می‌دانیم چگونه صدای ترس را خاموش کنیم و راه رشد را هموارتر نماییم.

ما می‌دانیم از دل اتفاق های سخت قله‌های موفقیت پدیدار می‌شوند

ما می‌توانیم بهتر و بهتر زندگی کنیم تا زمانی که از جادوی وجودمان غافل نمانیم

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

5 پاسخ

  1. دوست من به موضوع خیلی خوبی اشاره کردی چنین مواردی را زیاد در بین آدما مخصوصا خانم ها دیده ام خیلی قشنگ هم احساس خانم جباری را به مخاطب نشان دادی چقدر دلم برای خانم جباری سوخت راستش به نظرم خیلی از ماها این حس تجربه کردیم،🙁

  2. سلام و درود و . . . احسنت
    بسیار عالی مساله ی مهمی که به درونیات پنهان ِ آدمها بر می گردد را به زبان ساده و روان مورد کاوش قرار داده اید

  3. خیلی داستان خوب و آشنایی هست.
    ولی یک امای بزرگ در هارص نهفته است.
    آیا اگر خود ِ واقعی باشیم، دیگر مشکلات خانم جباری را نخواهیم داشت؟
    من به جرات می گویم، وقتی شما خود واقعی هستید،مشکلات بزرگتر و سخت تری پیش روی شماست، مشکلاتی که هارص هم قادر به حل آن نخواهد بود.
    با تمام وجودم تجربه کرده ام که می گویم.
    باور کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط