آخ آخ چقدر دلم یه سفر باحال میخواد.
کجا مثلأ؟
یه جای شیک و لاگجری ،مثل سواحل مدیترانه ،یکی از بچههای دانشگاه نمیدونی چه تعریفهایی میکرد از هتلهای انجا .
قربونت برم مادر ،اونجاها مال از ما بهترونه .
حتی فکر کردنش هم برای ما اونقدر بزرگه که توش گم میشویم.
چرا آخه ؟ مگه آدم یه بار بیشتر حق زندگی کردن داره .
من هر جور شده باید به زندگی که دوست دارم داشته باشم برسم ،حالا ببین.
خودت را جمع کن دختر ،این حرفها دیگه از کجا پیداشون شد ؟
بابات راست میگفت دانشگاه مغز جوانها را فاسد میکنه .
خدا را شکر کن و بزار این یه لقمه نون حلال که میآید تو خانه راحت از گلومون پایین بره .
و این حرفهایی بود که بین مادر و دختری که روی نیمکت پارک کنارشون نشسته بودم رد و بدل میشد.
برای پیادهروی رفتم پارک محلی نزدیک خانه و بعد از دو دور پیادهروی تند نشستم روی نیمکت حاشیه پارک تا چند جرعه آب بنوشم که ناخودآگاه مکالمه همسایههای کناری توجهام را به خود جلب کرد .
دختر جوان از آرزوهایش میگفت و مادر میانسال با کمترین میزان انعطاف و البته به نظرم با دلایلی که ردی از بغض و حسرت در انها بود سعی در قانع کردن دخترش داشت که این آرزوها در حد و اندازه ما نیست و من زندگی فقیرانه “البته به قول دخترش” ولی با شرف و آبروی خودمان را با صد سال زندگی این آدم پولدارها عوض نمیکنم که اصلأ معلوم نیست از کجا و چه راههایی بهش رسیدند .
و خلاصه مادر اعتقاد سرسخت داشت که باید به همین که داریم قانع باشیم و این لباسی که دنیا به تنمون دوخته غالب هیکل ماست و برازنده اندام ما.
از روی نیمکت برخاستم در حالیکه مادر و دختر همچنان در کش و واکش عقاید خود بودند و بعید بود بحث راه به جایی ببره .
دور سوم پیادهروی را از سر گرفتم ولی ذهنم حول و حوش حرفهایی که شنیده بودم جولان میداد و با خودم فکر میکردم براستی ما چقدر در این زندگی که به قول دختر تنها یک بار فرصت تجربه کردنش را داریم خود را محق به استفاده از امکانات موجود میدانیم .
لیاقت ما ،حد ما ،اندازه ما ،سقف خواستههای ما را چه چیزی یا چه کسی تعیین میکند .
همینطور که با ذهنم و سوالهای نشسته در آن کلنجار میرفتم یاد خاطرهای از یکی از سالهای تدریسم در دبیرستان افتادم .
زمان امتحان نیمترم تمام شدهبود ،برگهها را جمع کردم و مشغول مرتب کردنشان بودم که ناگهان یکی از بچهها با صدای بلند نامم را صدا زد .
سرم را از دسته برگهها بلند کردم و گفتم بله .
با صدایی که از خشم میلرزید گفت: خانم سوالها خیلی سخت بود ،خیلی .
و ساکت شد .
منتظر بودم ادامه بده پس فقط نگاهش کردم .
شما هم سخت امتحان میگیرید و هم سخت تصحیح میکنید .
باز هم با آرامش و خونسرذی فقط نگاهش کردم و منتظر ماندم .
خوب همین دیگه ، من هیچ وقت نمینونم از شما نمره خوبی بگیرم ،میدونم که نمیتونم .
کلاس ساکت ساکت بود .
بچهها منتظر عکسالعمل من بودند ،باید کاری میکردم .
هیچ وقت نمره برایم چندان اهمیتی نداشت و این نکته را بارها در کلاسهایم مطرح کرده بودم و اما نظام آموزشی ما حرفهای دیگری برای گفتن داشت .
به هرجهت تا جایی که میشد از حدود اختیارات خودم در این خصوص پا را فراتر میگذاشتم و افزایش فهم و درک واقعی را ارجح بر نتیجه ارزشیابی و نمره قرار میدادم .
و با همین سیاست و طرز فکر و با آرامش هرچه تمامتر ابتدا برگه امتحانی دانشآموز معترضم را از دسته برگهها جدا کردم و بعد دفتر نمرهها را باز کردم و به ارغوان که حالا دیگه ترس در صورتش جای خود را با خشم عوض کرده بود گفتم :بیا برگهات را بگیر و ببر ، خودت تصحیح کن ،اصلأ هر کاری میخواهی با آن بکن .
من هر نمرهای که میخواهی و خودت را لایق آن میدانی برایت میگذارم .
گفت :خانم ببخشید ،اشتباه کردم .
بهش اطمینان دادم ناراحت نشدم ،عصبانی هم نیستم ،فقط منتظر شنیدن نمرهای هستم که تو فکر میکنی باید از من بگیری ،بگو بگذارم .
گفت :بیست خانم و صدای تعجب بچه ها در سکوتی دلهرهاور در فضا میچرخید.
گفتم : بیست .
با عجله گفت : نه خانم ، بیست که نمیشه ،خوب هفده بگذارید .
بهش نگاه کردم و گفتم اطمینان داری دیگه نه؟
اگر بیست را تأیید میکرد میگذاشتم .
گفت : نه خانم هفده هم برای من زیاده آخه .
ولی دیگه چهارده خوبه .
جهارده بکذارید.
سرم را از دفتر بلند کردم و چند لحظه بهش خیره شدم و گفتم بزارم حتمأ.
با هیجان و کمی خجالت گفت : وای خانم ،تو را خدا بسه ،آخه من را چه به این نمرهها همین که نمره قبولی بیارم و درس را پاس کنم از سرم هم زیاده .
و ارام سر جایش نشست .
ارغوان باور کرده بود لایق نمره عالی که نه حتی نمره متوسط هم نیست .
قبول کرده بود لیاقتش در کسب نتیجه پایینترین سطح ممکن و البته در نقطه امن آن است .
عصبانی میشد ،دنبال بهانه و توجیه میگشت ،دیگران را ،شرایط را در به وجود امدن موقعیت فعلیاش مقصر میدانست ولی در نهایت این خودش بود که عقب نشینی میکرد و خود را لایق آن وضعیتی که دوستش هم نداشت میدانست.
براستی چه تعداد از آدمهای دور و بر ما چنین طرز تلقی و برداشتی از زندگی و حق و حقوق خود در آن دارند.
چقدر با آدمهایی همکلام شدهایم یا برخورد کردهایم که داشتن حداعلای امکانات و زندگی درخور و عالی را در حد و اندازه خود نمیدانند و با همین طرز فکر تلاشی هم برای به دست آوردن آن نمیکنند و به آدمهایی که از چنین امکاناتی برخوردار هستند القابی نظیر خوششانس و خرشانس و از ما بهترون یا حتی دزد و فاسد و… میدهند.
بیاییم قبول کنیم ما آنچه را میبینیم که باورش کرده باشیم و آنچه را بدست میاوریم که خود را لایق داشتنش بدانیم .
قبول کنیم این دروغی بزرگ است که آنچه را میبینیم ،باور کنیم.
خدا ،کاینات ، انرژی حاکم بر هستی ،یا هر چه بخواهیم آن را بخوانیم ان اندازه به ما خواهد داد که از او بخواهیم .
دقیقأ به اندازه ظرفی که پیشرویش گذاشتهایم برایمان از هر چه دارد پر میکند و تحویلمان میدهد و این ما هستیم که اندازه ظرف را تعیین میکنیم.
و هر چه خود را ،خواسته هایمان را،تواناییها و شایستگیها و لیاقتهایمان را کوچک و کم ارزش بدانیم همان اندازه از مسیر موفقیت خارج شده و از ارزش واقعی وجودی دورتر خواهیم شد .
و تنها زمانی میتوانیم به آنچه واقعأ در خور ما و لایق ذات واقعی ما هست برسیم که از شر باورهای فلج کننده و خود محدود کننده خلاص شویم و تمام نمیتوانم ها و نمیشود ها را دور بریزیم .
آن زمان که با خود ضعیف و بیعزت نفسمان خداحافظی کرده و نقش قربانی را رها کنیم.
باور کنید این حرفها شعار نیست ،روانشناسی زرد و بیمنطق هم نیست .
حداقل همه قبول داریم یک رابطه منطقی بین باور و احساس و افکار وجود دارد نه؟
وقتی باور داشته باشیم که لایق زندگی بهتر نیستیم و ثروت موجود در دنیا “خالا از هر نوع آن چه مادی و فیزیکی و چه غیر از آن” برای ما خلق نشده و اصلأ به سمتمان نمیآید ،احساس ضعف و ناتوانی میکنیم ،افسرده ،غمگین و بیحوصله خواهیم شد و بدیهی است تلاش زیادی برای بهتر شدن شرایط نخواهیم کرد ،حتمأ منفعل و بیتفاوت و بیانگیزه عمل میکنیم و واضح است پیشرفت و شرایط بهتری هم در انتظارمان نخواهد بود.
به یاد داشته باشیم آنچه در زندگی باور داریم ،سبب ساز احساس ما میشوند و رفتار ما از این احساس نشأت میگیرد و در نهایت این رفتار انعکاس شخصیت ما و امضای ما زیر برگه قرارداد زندگی خواهد بود.
و باز به یاد داشته باشیم قانون زندگی ،قانون لیاقت هاست و دروازههای موفقیت از درون به سمت بیرون باز میشوند.
اگر در دنیای درونمان کوچک و محدود باشیم اگر درهای درونمان محدود به روزنههایی تنگ و باریک باشد واضح است که نمیتوانیم موقعیتهای عالی ،دستاوردهای بزرک و چشماندازهای گسترده را در دنیای بیرون ببینیم.
پس بیاییم تصمیم بگیریم خودمان را به بهترین شکل ممکن باور کنیم و به بهترین خودمان فکر کنیم و بیشترین توقع را از خود لایق و برترمان داشته باشیم تا به آنجا برسیم که حق واقعی ما هست .
باور کنید ،قانون زندگی قانون لیاقتهاست .
اگر کسی از ما تعریف و تمجید کرد خوشحال باشیم و خود را لایق این تعریفها بدانیم و جوری رفتار کنیم که تحسینهایی بیشتر به سویمان جذب شوند.
بیاییم به هم قول بدهیم کولهبار زندگی را از باورهای خودمحدود کننده بتکانیم و قدمهای بلند برداریم .
آدم خوب درونمان را از زندان باورهای اشتباه خلاص کنیم و پرونده رویدادهای گذشته ،افکار سمی گذشته و اشتباههای گذشته را ببندیم و کتابی جدید ،سرفصلی نو ،بنویسیم .
باور کنید ما وقتی برای تلف کردن نداریم .
پس با باورهای سازنده و قوی افکاری سازنده و مثبت بسازیم و بر اساس آنها رفتار کنیم و از این رفتار خوشحال و راضی باشیم .
ما لایق بهترینها هستیم و این واقعیترین قانون جهان هستی هست .
آخرین دیدگاهها