آقاجون همیشه میگفت :دنیا گرد گرد است دخترم .
خوب من خیلی بچه بودم و درست معنی این حرفش را نمیفهمیدم ولی همیشه میدونستم و باور داشتم هیچ کدام از حرفهای پدربزرگ دنیا دیده و مهربون من بیحکمت نیست و حتمأ درسته .
تا آن روز پاییزی تو مدرسه .
برایم کاری پیش آمد و مجبور بودم زودتر از ساعت تعطیلی مدرسه برم بیرون ، یکی از همکارها لطف کرد و قبول کرد ساعت آخر را به جای من بمونه و کلاس من را اداره کنه و من با عجله پلهها را پایین آمدم و میخواستم از درب لابی بیرون برم که ،خانم مشایخی بارونیتون ،برگشتم و یکی از همکاران کادر دفتری را دیدم که بارانی من را به سمتم گرفته بود .
آنقدر برای بیرون رفتن عجله کرده بودم که به کل یادم رفته بود بارانیام را از جالباسی بردارم .
دستم را دراز کردم بگیرمش و داشتم تشکر میکردم که صدایی از پشت سرم مرا در جا نگه داشت ، مریم ،مریم مشایخی .
عجیب بود تو محیط مدرسه معمولأ خطاب کردن با اسم کوچک رسم نیست آن هم با صدای خیلی بلند و البته با لحنی آمیخته به هیجان و تعجب .
به سمت صدا برگشتم .
خانمی همسن و سال خودم و بسیار شیک و آراسته درست پشت سرم ایستاده بود و به من زل زده بود .
مریم تویی؟ خودتی؟ منم فریبا . مدرسه میثاق . راهنمایی .
کارم ،عجلهام برای رفتن ،کلاس ساعت آخر همه را فراموش کردم .
و بله یادم آمد ،چشمهای فریبا و تن صدای زیر و نازک او هیچ تغییری نکرده بود .
همکلاس من در تمام سه سال دوره راهنمایی .
ولی سخت میتوانستم اثری از آن دختر ریزنقش و خجالتی که به ندرت در جمع بچهها حاضر میشد و موقع پرسش های شفاهی دچار لکنت زبان میشد و علیرغم استعداد و توانایی خوبش در یادگیری مطالب درسی ،موفقیت چندانی در کسب نتیجه خوب نداشت را در این خانم ایستاده روبرویم بیابم .
کجایی تو ؟ حواست به من هست اصلأ؟
و به خودم آمدم ،چهل سال را رد کردم و به امروز برگشتم .
فریبا ! باورم نمیشه تو کجا اینجا کجا؟
دخترم خواهرم دانشآموز شماست ،کلاس دهم تجربی، خواهرم امروز کار داشت من آمدم دنبال نازنین ببرمش خانه خودم ،میدونی من هم همسایه شما هستم همین کوچه کناری.
هیجان دیدن یه دوست قدیمی آنقدر لذتبخش و جالب بود که به کل یادم رفت چقدر عجله دارم و باید سریع برم و به کارم برسم .
برای فریبا توضیح دادم که مجبورم سریع برم و چقدر از دیدنش ذوقزده شدم و خیلی دلم میخواهد سرفرصت و درست و حسابی همدیگر را ببینیم و با هم گپ بزنیم .
در آن فرصت اندک فقط شماره موبایلها را رد و بدل کردیم و قرار شد شب با هم صحبت کنیم و قرار دیدار حضوری بگذاریم .
موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش کشیدیم و تمام فاصله این مدت طولانی را به لحظه حال سپردیم .
انگار که دوباره برگشته بودیم به جهل سال پیش و رخت دو دختر نوجوان را به تن کرده بودیم و در نهایت در مقابل چشمان حیرتزده و پر از سوال نازنین که حالا از کلاس آمده بود تا همراه خالهاش شود و همکار کادر دفتری که همچنان بارانی من در دستانش بلاتکلیف مانده بود با آهنگی که تم شیطنت سیزدهسالگی را داشت از هم خداحافظی کردیم .
شب در خانه با فریبا صحبت کردم و برای آخر هفته در یک رستوران نزدیک خانه آنها و درست در خیابان پشت مدرسه قرار صبحانه گذاشتیم .
اصرار فریبا را برای انتخاب محل قراری که نزدیک خانهشان باشد نادیده گرفتم .
برای من فرق چندانی نمیکرد کجا همدیگر را ببینیم ،مهم دیدار بود .
روز قرار و موقع رانندگی به سالهای مدرسه فکر میکردم ،محیط مدرسه کوچک ما آنقدر گرم و صمیمی بود که همگی احساس میکردیم در خانه هستیم و همخانوادهایم .
من با اکثر که نه ،تقریبآ با همه بچهها رابطه دوستانه و خوبی داشتم و در آن سالها به مناسبتهای مختلف ،از مراسم بیست و دو بهمن و نیمهشعبان گرفته تا چهارشنبهسوری و عید ،تو مدرسه کلی تهیه و تدارک دیده میشد و به قول معروف کلی فوقبرنامه داشتیم و من پای ثابت همه آنها بودم و اما فریبا ،نه.
او خیلی خیلی کمحرف و خجالتی بود و بهندرت در برنامههای گروهی همراهی میکرد.
با خودم فکر کردم حالا چطور ؟ ظاهرش که خیلی شیک و آراسته بود و به نظر اعتماد به نفس بالایی پیدا کرده بود .
تو صحبت تلفنی شب گذشته برایم از خانوادهاش گفته بود .
همسرش پزشک متخصص بود و یک پسر داشت که در آمریکا زندگی و تحصیل میکرد .
وضعمالی خوبی داشتند و خودش به کار خاصی مشغول نبود و با وجود اینکه در رشته زیست شناسی ادامه تحصیل داده بود ترجیحش این بود خانه باشد و خودش را با کار خانه و رسیدگی به گل و گیاه و دیدن فیلم و سریال و کتابخواندن مشغول کندو ظاهرأ همسرش خیلی اهل رفتوآمد و معاشرت نبود ولی سفر مخصوصإ سفرهای خارج از ایران زیاد میرفتند.
در همین فکرها بودم که به محل قرار رسیدم و خدا را شکر طبق معمول جای پارک خوبی پیدا کردم .
زیر لب با خودم گفتم :مرسی خدا جون که همیشه یه جای پارک برایم نگه میداری و از ماشین پیاده شدم.
رستوران محل قرار را دیده بودم ولی تا حالا واردش نشده بودم و وقتی رفتم داخل دیدم وای عجب جای شیک و کلاس بالایی است و داشتم فکر میکردم حتمأ خیلی هم گرونه و راستش خیلی ریز تو دلم غر میزدم که حالا حتمأ باید سر خیابان فریبا و چسبیده به خونهشان همدیگر را ببینیم که با اشاره دست فریبا از این فکرهای بد و شاید سمی بیرون آمدم و به سمت میزی که فریبا از قبل رزرو کرده بود رفتم و بعد از خوش و بش معمول روبرویش نشستم .
در حین صرف صبحانه که خیلی هم مفصل بود برایم از خودش و زندگیاش گفت .
خیلی هم گفت ،شاید بیشتر از انتظار و توقع من برای دیداری با حدود چهل سال فاصله.
فریبا بزرگ شده بود ،یک خانم بسیار شیک ،امروزی و به ظاهر با اعتماد به نفس .
ولی وقتی سفرهدلش را در مقابل یه دوست قدیمی و به قول خودش قابل اعتماد باز کرد در آن سفره به ظاهر رنگین و پر از ظروف زیبا و گرانقیمت هیچ چیز دلچسب و دوستداشتنی نمیدیدی.
فریبا بزرگ شده بود ولی ترسهایش،نگرانیهایش ،عدماعتماد به نفسش و قدرت انکار تواناییهایش در بزرگ شدن از او پیشی گرفته بودند و آنقدر بزرگ شده بودند که مثل حصاری دورش را پوشانده بودند .
برایم گفت این رستوران را انتخاب کرده چون نمیتونه رانندگی کنه ،چون میدونه تمرکزش کمه پس نمیخواهد جان خودش و دیگران را به خطر بیاندازه .
برایم گفت مشغول به کار نشده چون نمیتونه با دیگران تعامل خوبی داشته باشه و نمیخواهد از این جهت مورد سرزنش قرار بگیره .
برایم گفت نخواسته بیشتر از یه فرزند آن هم به اصرار همسرش داشته باشه چون نمیتونه مادر قوی ،محکم و قابل اطمینانی باشه و خوشحال بود که تنها پسرش امریکا را برای زندگی انتخاب کرده .
برایم گفت انتخاب تمام وسایل خانه را به طراحان دیزاین داخلی سپرده چون خودش نمیتونه درست تصمیم بگیره و نمیخواهد خانه با بیسلیقگی چیدمان شود .
و برایم گفت و گفت از نتوانستن ها و به دنبال آن نخواستنهایش .
و من در تمام مدت به این فکر میکردم این دوست قدیمی من چه میخواهد آیا اصلأ به خواستنها هم فکر میکند .
فریبا تمام تواناییهایی که حتمأ در وجودش در جایی ،شاید در تاریکترین مکان ذهنش پنهان شده بودند را نادیده گرفته بود و اصلأ نمیخواست به آنها فکر کند و دنبالشان بگردد .
برایش خیلی راحت بود که بگوید نمیتوانم پس نمیخواهم .
او آنقدر باورهای محدود کننده به دست و پایش بسته بود و آنقدر ذهن و فکر خودش را با آنها اسیر کرده بود که دیگر حتی به احساس آزادی و رهایی هم فکر نمیکرد چه برسه برایش تلاشی کند.
از شرایط زندگیات راضی هستی ؟ از این که فعالیت اجتماعی خاصی نداری و بیشتر وقتت را در خانه میگذرانی ؟
از فریبا سوال کردم .
راستش شاید میخواستم خودم را به عنوان زنی که در تمام زندگی فعالیتهای اجتماعی داشته و کم نبوده دفعاتی که به حال خانمهای خانهداری که تمام وقتشان مطلقأ برای خودشان هست غبطه خورده ، محک بزنم .
به هر حال منتظر شنیدن پاسخ سوالم به فریبا که خودش را با بیکن و اسفناج داخل بشقابش مشغول کرده بود و یه جورهایی باهاشون بازی بازی میکرد ،خیره شدم.
که ناگهان از جایش برخاست و حتی برای لحظهای من را نگران کرد که از سوالم دلخور شده و قصد رفتن کرده .
داشتم تو دلم به خود فضولم بد و بیراه میگفتم که فریبا با لبخندی آرام پرسید:میرم برای خودم کمی املت قارچ بیارم ،تو هم میخوری ؟ بیارم برایت؟
نه نمیخواستم یعنی دیگه نمیتوانستم چیزی بخورم .
و به زبانم آمد همین را هم به فریبا بگویم که فقط به جمله نه ممنونم بسنده کردم
فریبا رفت و من به بشقاب پر از غذای او خیره شدم .
واقعأ لازم بود دوباره برای آوردن غذای بیشتر به سمت میز سرو برود ؟
فریبا کجا رفت ؟ از چه چیزی فرار کرد ؟ آیا حقیقتأ میدانست چه میخواهد ؟
چقدر به خواستن هایش فارغ از نتوانستنها فکر کرده بود .
واقعیت این است که ما خیلی مواقع از عدم تواناییهایمان هراس داریم و اما این ترسها دلیل بر بیصلاحیت یا ناشایست بودنمان نمیباشد بلکه دقیقأ عکس آن است .
این ترس ناشی از این است که ما فراتر از آنچه گمان میکنیم اقتدار داریم و دوست داریم در همه حال بهترین به نظر برسیم .
این اقتدار حاکم بر ذهن ما حکم میکند که تو باید در همه حال در اوج شکوه و قدرت بمانی ،تو نمیتوانی و نباید اشتباه کنی پس هر چیزی را که ممکن است تو را دچار لغزش و اشتباه کند نخواه .
و به این ترتیب از انجام بسیاری از کارها باز میمانیم و بسیاری از خواستهها و خواستنها را در اتاقهای تاریک ذهن مخفی میکنیم .
این اقتدار پوشالی همواره ما در در جایی ،در میانه زندگی نگه میداردو نمیگذارد تمام زندگی را با تمام ظرفیت موجود در آن بپذیریم و حتی درآغوش بگیریم .
کودک بیقرار درونمان را ،خواستههایش را نادیده میگیرم چرا که تصور میکنیم این خواستهها در توان او نیست و انجام دادنشان شاید به او آسیب بزند و زخمیاش کند .
به خیال خودمان از او محافطت میکنیم تا اقتدارش حفظ شود و غافل از این هستیم که این کودک بینوای محبوس شده در اتاقهای تاریک و تودرتوی ذهن ما بیوقفه به این درهای بسته لگد میزند و فریاد میکشد .
اهمیتی نمیدهیم کمی ناآرامی بهتر از ویران شدن ظاهر فریبنده و اقتدار تو خالی است .نه؟
اما واقعیت این است که بعضی زخمها میتوانند سطحی به نظر برسند ولی عواقبی جدی در زندگی خواهند داشت و گاهی هم میتوانند فاجعهبار به نظر بیایند و اما آنقدرها بد نباشند که نتوان با آنها سر کرد و حتی گذشتن از آنها و کنار آمدن با این زخمها خود عین شفاست و پیشبرنده در زندگی .
نکته مهم این است که ترس از عدم موفقیت در کارها و به دنبال آن انجام ندادن آنها موجب کرختی و بیحسی در ما میشود و نشاط و هیجان را از زندگی ما دور میکند و کودک بینوای درون را برای همیشه بیقرار و ناآرام در حبسی خانگی نگه میدارد تا به کل وجودش و خواستههایش فراموش شوند.
و ما برای تمام عمر منظقهای به ظاهر امن برای خود میسازیم و پا را از آن فراتر نمگذاریم مبادا اقتدار پوشالی ما ،ظاهر فریبنده و اغواکننده ما فرو ریزد و خراب شود و غافل از انیم که از درون هر لحظه در حال فرو ریختن و ویران شدنیم.
ما حتی گاهی اوقات از بزرگ شدن هم میترسیم چرا که این بزرگی باور اصلی ما را نسبت به تواناییهایمان به چالش میکشد و با باور عدم توانایی در برآورده کردن آنچه دیگران از ما توقع دارند ،قدم از قدم برنمیداریم و از هرگونه حرکت رو به جلو و پیش برنده امتناع میکنیم.
بیایید فکر کنیم در نهایت چه برسرمان خواهد آمد اگر تمام گذشته خود را ،کودک بیقرار و آشفته وجودمان را به همین شکل بهبود نیافته رها کنیم و تمام نتوانستن ها را با نخواستنهای غیرواقعی فرافکنی و توجیه کنیم .
این گذشته ،این تاریکیهای وجود ما را نابود خواهند کرد ،نه یکباره ،نه با شدت زیاد ،آنقدر موذیانه و آنقدر به تدریج و آهسته که اصلأ نفهمیم چه شد .
تا روزی که به خود بیاییم و ببینیم که ترسهایمان ،نقاط ضعفهایمان ،نتوانستنها و نخواستنهایمان در بزرگ شدن از ما پیشی گرفتهاند و آنقدر جلو افتادهاند که دیگر برای ما چشماندازی باقی نگذاشتهاند.
به هر حال آن روز و ملاقات من با دوست قدیمیام تمام شد و اما حرف ناگفته فراوان باقی ماند و شاید هردو در آن مقطع زمانی ترجیح دادیم باقی صحبت ها بماند برای بعد و دیدارهای آتی.
در راه برگشت به خانه سری به شهر کتاب در مسیرم زدم باید کتابی برای فریبا میخریدم و در قرار بعدی به او میدادم .
وقتی دختر صندوقدار کتاب را از من گرفت تا بارکد قیمت را اسکن کند ،لبخندی زد و گفت : کتاب جوجه اردک زشت درون کتاب خیلی خوبی است ،من دوبار آن را خواندهام .
کتاب را گرفتم و از او تشکر کردم و نوشته پشت جلد کتاب را زیر لب زمزمه کردم
ماسکی زیبا به چهره ولی احساسی بد در درون.
احساس بدی که قدرت ما را برای زیستن زندگی دلخواهمان از ما میگیرد.
فریبا لباس های بسیار شیک و گرانقیمتی به تن داشت ،یک خانم بسیار آراسته با ظاهری که به نظر اعتماد به نفسی عالی داشت.
آخرین دیدگاهها