در مسابقه با خودتان برنده باشید

هفته گذشته با یکی ار دوستان قدیمی قرار دیدار گذاشتیم و در یه کافه زیبای مرکز شهر با هم به گپ و گفتگو نشستیم .

آنقدر گرم گفتگو بودیم و عطر خوش دوستی‌های قدیمی مشاممان را پرکرده بود که غافل ماندیم از قهوه‌ای که با نگاهی سرد و یخ‌زده به ما زل زده بود و دیگر نه طعم داشت و نه عطر و بو .

فنجان ها را کنار زدیم ،انگار معجون دوستی عطش ما را فرونشانده بود و نیازی به چیز دیگر نبود .

مهتا دوست من پیشنهاد بازدید از نمایشگاه نقاشی را مطرح کرد که در گالری معروف و معتبر نزدیک کافه محل قرارمون برپا بود .

با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم .

من عاشق گالری‌گردی هستم .

با هم به سمت محل نمایشگاه حرکت کردیم .

نمایشگاه گروهی بود و آثاری ارزشمند و البته با قیمت‌های بسیار بالا به معرض نمایش گذاشته شده بود .

به آهستگی در کنار هم قدم می‌زدیم و کارها را تماشا می‌کردیم .

مهتا کم و بیش سکوت بین ما را می‌شکست و در مورد کارها نظری می‌داد و البته بیشتر از من نظر می‌خواست .

راستش خود بدجنس من بدجور به در و دیوار ذهنم می‌زد و امان نمی‌داد متانتم را حفظ کنم و صادقانه نظر بدهم .

“می‌دونی نقاشی افتاده دست مافیا ،اینها که می‌بینی آثارشون اینجاست و با این قیمت‌های نجومی عرضه شده از کلی رانت استفاده کردند ”

مهتا متعجب به من که نه به من بدجنس که با شور و حرارت حرف می‌زد و دادسخن داده بود نگاه می‌کرد .

“مریم !چی می‌گی؟ اینها همه اساتید برتر نقاشی هستند .تو که بهتر از من می دونی این را ”

حالا نوبت خود حسودم بود که از اون تاریکی‌های تودرتوی ذهنم سرک بکشه و فرصت جولان دهی پیدا کنه >

“پس چرا نقاشی‌های من فروش نمی‌ره؟خوب معلومه دیگه نه آشنا دارم و نه رانت باور کن اینها تف هم بیاندازند روی بوم فروخته می شه ”

خودهای حسود ،بدجنس،ناامید،ستیزه‌جو و… انگاری با هم مسابقه گذاشته بودند و ول کن ماجرا نبودند .

“اصلأ می‌دونی چیه می‌خواهم سبکم را عوض کنم ،از این به بعد چیزهایی بکشم که کسی ازشون سر در نیاره و اگر هم بپرسند چی کشیدی می گم نقاش که حرف نمی‌زنه شما باید بتونین با اثر گفتگو کنید و از خودش بپرسین.

من باید در این مسابقه برنده بشوم حالا می‌بینی .

مهتا با بهت و حیرت به من خیره شد و پرسید :کدوم مسابقه؟

“مسابقه با همین آدم‌ها دیگه”

منظورت این استادها هستند؟

“حالا هرچی تو اسمشون را می‌گذاری ،من دیگه مثل سابق نقاشی نمی‌کنم.”

ولی کارهای تو خیلی زیبا و دلنشین هستند من که خیلی دوستشون دارم.

“تو به من لطف داری ولی دنیا میدون مسابقه هست باور کن باید به پای رقیب‌ها برسی و ازشون جلو بزنی ”

اگر تو این دویدن خودت را جا بکذاری یا اصلأ خودت را گم کنی چی ؟

“تو را خدا حرف‌های فلسفی نزن مهتا جون”

مهتا دست من را گرفت و به سمت نیمکت کنار دیوار گالری برد و بهم گفت :بیا بنشین می‌خواهم برایت یه خاطره تعریف کنم حوصله شنیدنش را داری؟

بهش گفتم خودت می‌دونی عاشق خاطره هستم هم خاطره بازی و خاطره سازی و خاطره پردازی و .

مهتا با خنده حرف های من را قطع کرد و گفت قرار نشد پا تو کفش من بکنی ها و مسابقه بازی با کلمه‌ها راه بیاندازی‌ها.

مهتا ادبیات خوانده و ویراستار یه انتشارات معتبر بود که البته چند وقتی هست کار نمی‌کنه و گمان می‌کردم به دلایل شخصی باشه و در این مورد کنجکاوی نکردم و ازش سوالی نپرسیده بودم .

خلاصه ازش خواستم از خاطره‌اش برایم بگوید.

“خوب شاید به نظر خنده‌دار و مضحک بیاید حتی بیشتر به جوک و لطیفه شبیه باشد ولی واقعأ اتفاق افتاد”

با تکان دادن سرم به او گفتم همه حواسم بهش هست و آماده شنیدن هستم .

“می‌دونی که تو انتشارات خوب و قابل اعتمادی کار می‌کردم و ناشر هم از کارم کاملأ راضی بود ”

اره تو استادی تو کارت عزیزم .

“یه روز یکی از دوستانم که در انتشارات خیلی معروف و پرفروشی کار می‌کرد به من زنگ زد و گفت نیاز فوری به یک ویراستار باسابقه و مسلط به کار دارند و از من خواست با آنها همکاری کنم،موقعیت خوبی بود و نمی‌شد ساده از آن گذشت ”

دقیقأ درست می‌گی ،من همیشه گفتم این حقه تو هست که با بهترین ناشرها کار کنی.

“خوب آره خودم هم همینطور فکر می‌کردم و خلاصه با دوستم یه قرار فوری کذاشتیم که در مورد جزئیات همکاری صحبت کنیم .”

خوب بعدش چی شد؟

“نمی‌دونم چرا نخواستم در دفتر انتشارات همدیگر را ببینیم شاید آنقدر مغرور بودم که فکر می‌کردم این کار مثل یک مصاحبه استخدامی تلقی می‌شه و از دوستم خواستم یه قرار غیر رسمی بگذاریم مثلأ در یک کافی‌شاپ.”

و قرار گذاشتید؟

“آره به پیشنهاد من و اصرار دوستم برای اول وقت صبح قرار صبحانه گذاشتیم در باشگاه انقلاب که بعدش دوست من سریع به کارش برسه و اگر هم توافق کردیم که حتمأ باید می‌کردیم من هم روز اول کار را در آن انتشارات شروع کنم”

ولی تو که سر کار بودی نه؟ منظورم انتشاراتی که ویراستارش بودی هست .

“خوب راستش کار بدی کردم یعنی آنقدر از خودم مطمئن بودم که اصلأ به آنها نگفتم چه برنامه‌ای دارم ”

خوب دیدین همدیگر را ؟ حالا چرا باشگاه انقلاب؟

“می‌دونی من محیط باشگاه را دوست دارم ”

آخه لباس چی پوشیدی برای این قرار ،لباس ورزش؟

“نه دیگه اونطوری ولی تو که می‌دونی من همیشه خیلی اسپرت می‌پوشم ”

داره جالب می شه ،خوب چی شد بعدش؟

“از اینجا ماجرا خنده‌دار می‌شه ”

مهتا دختر قوی و منطقی و موفقی بود و برایم عجیب بود کار به قول خودش خنده‌داری بکند . در هر حال مشتاق شنیدن ماجرا بودم .

“وارد باشگاه شدم و با جماعت زیادی برخورد کردم که در حال دویدن بودند ظاهرأ یک مسابقه دو دستجمعی در حال برگزاری بود و من که عاشق ورزش از همه نوع آن و خصوصأ دویدن هستم به کل یادم رفت برای چه کاری و به چه منظوری آمده‌ام باشگاه ،باور می‌کنی به آن جمع پیوستم و شروع به دویدن کردم .”

خوب راستش نه ،نمی‌توانستم باور کنم و ناخودآگاه فکرم را به زبان آوردم ،مگه می‌شه ؟

“خوب شد دیگه”

و قرار چی شد ؟

“وقتی مسابقه تمام شد و البته که من نفر اول هم نشدم و خوب قرار هم نبود بشم آخه لباسم هم جندان مناسب نبود ،یاد قرار کاری افتادم و وای خدای من روی صفحه موبایلم ده تا تماس ناموفق از دوستم بود و خلاصه به همین سادگی هم دو تا کار را از دست دادم و هم رابطه دوستی‌ام مثل قبل نشد .”

من ساکت به فکر فرو رفتم مهتا ،دوست من روز به روز در کارش موفق‌تر می‌شد و همیشه به شوخی بهش می‌گفتم :با خودت مسابقه کذاشتی .

و آنروز او خودش و مسابقه با خودش را فراموش کرد و در رقابتی کرفتار شد که مناسب آن زمان و آن مکان نبود و اینطوری از خودش بازماند .

شاید ماجرای مهتا به نظر خنده‌دار یا اغراق‌آمیز بیاید و حتی با شنیدن آن زیر لب بگوییم : مگه می‌شه ؟چه مسخره !

ولی این حقیقت دارد که خیلی وقت‌ها و خیلی از ما آدم‌ها در مسابقه با دیگران از خودمان دورمی‌افتیم و خودمان را در میدان زندگی جا می‌گذاریم.

وقتی احساس رقابت ناسالم به ما دست می‌دهد این جدایی از خود حقیقی بیشتر نمایان شده و حتی به جدایی دائمی تبدیل می‌شود .

و آن زمان دیگر هرگز نخواهیم توانست احساس رضایت ،احساس شاد بودن و خوب بودن داشته باشیم چون به هر حال همیشه کسانی هستند که از ما زیباتر ،جذاب‌تر ،خوش‌اندام‌تر و یا باهوش‌تر و ثروتمندتر هستند.

ممکن است ما باهوش‌ترین فرد گروه یا جذاب‌ترین فردخانواده و یا ثروتمندترین‌فرد فامیل نباشیم ولی حتمأ برای رسیدن به خود بهترمان تلاش می‌کنیم و این تلاش قابل ستایش هست .

وقتی ما احساس نیاز به رقابت را از خود دور می‌کنیم آزاد می‌شویم و با اعتماد به ذهن خود به او مجال جولان برای برتر شدن و رسیدن به ذهن برنده را خواهیم داد.

البته گفته‌های من به معنی رضایت همیشگی نسبت به شرابط موجود و عدم سعی و تلاش برای بهتر و حتی برتر شدن نیست بلکه حرف من این است که درگیر شدن در رقابت‌های وسواس‌گونه و ناسالم موجب ایجاد جرخه‌ای پایان ناپذیر از خواسته‌ها می‌شود و ذهن آنقدر گیج و درمانده خواهد شد که خود واقعی و رسالت آن را فراموش می‌کند و این یعنی گرداب شکست و عذاب همیشگی .

اگر قبول کنیم خداوند ما را برای مقایسه و رقابت با دیگران نیافریده و هریک از ما منحصر به فرد و بهترین خود هستیم انگاه در همین قالبی که هستیم احساس راحتی خواهیم کرد و برای بهتر و زیباتر شدن آن تلاش می‌کنیم .

شاید بعضی افراد در بعضی زمینه‌ها از ما قوی‌تر باشند ولی همه ما قدرت‌های خاص به خود و توانایی‌های منحصر به فرد داریم و اگر رقابت های اشتباه و مسابقه‌های بی‌منطق با دیگران گمراهمان نکند حتمأ این توانایی‌های بالقوه ما را به خط پایان مسابقه با خود می‌رساند .

پس بیاییم آنچه خدا به ما بخشیده دوست داشته باشیم و در مسابقه با خودمان باقی بمانیم و با خودمان بدویم تا به خود برتر و عالی برسیم.

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط