ظرفهای نهار را شستم و خشک کردم و جمع کردم .
پشت میز تحریر نشستم تا چند خطی بنویسم که گوشی همراهم زنگ خورد .
نام میترا دوست و همکار قدیمیام روی صفحه گوشی نمایان شد .
لبتاب را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم و آیکون پاسخ را لمس کردم .
برای نوشتن حداقل تا غروب فرصت داشتم .
اما میترا به محض برقراری تماس شروع کرد ،حتی نگذاشت کار به سلام و احوالپرسی برسه !
مامان دیگه آن مامان سابق نیست عوض شده ،خیلی هم عوض شده .
صدایش پر از بغض بود . نه آن بغضی که راه گلو را بند میآورد و نهایت میشه با یه دل سیر گریه و یا با درد و دلی دوستانه سبک و خالیاش کرد ،نه بغض صدای میترا از جنس بهت و حیرت بود و دوباره تکرار کرد .
مامان عوض شده ،گوش میدی چی میگم ؟
گوش میدادم ولی بیش از آن ،حرفهای پرشتاب و هیجانزده میترا مثل جرقهای بود که گوشهای از ذهنم را روشن کرد .
نمیدونم چرا منتظر این حرفها و گلایهها بودم .
جندان تعجب نکردم راستش .
ولی چیزی هم نگفتم و ترجیح دادم بشنوم .
فقط به آرامی پرسیدم :چی شده ؟ میخواهی از اول برایم تعریف کنی چه اتفاقی افتاده که اینقدر برآشفتهات کرده .
و میترا برایم گفت .
گفت که دیروز بعد از پایان کار مدرسه رفته خانه مادر مثل همیشه ،مثل همه روزهای قبل .
با دستی پر از انتظار .
انتظار نوشیدن یک فنجان چای تازهدم که در کنارش شیرینی خوشطعم و عطر مادر قرار دارد .
و بعد هم یک ظرف غذای گرم و تازه که همراهش میشد برای نهار بچهها ،مثل همیشه ،مثل همه روزهایی که تا ظهر در مدرسه کلاس داشت و سر راه خانه سری هم به مادر میزد و البته دست پر و خالی از خستگی به خانه برمیگشت.
مادر همیشه بود. بیدریغ و بیمنت هم بود . منتظر او بود .همیشه همینطور بود .
و اما دیروز ،انگار همه چیز عوض شده بود .
وارد خانه شده و مادرش را دیده بود که با آرامش و خونسردی به گلدانهای شمعدانی لب پنجره آب میدهد .
آنها گلدانهایی بودند که مادر دوستشان داشت و حتما بهشان رسیدگی هم میکرد ولی نه قبل از آنکه به خواست و نیاز بچهها برسد .
حتی پیش آمده بود که میترا کنار پنچره بیاستد و بگوید :مادر این گلها به نظر تشنه میآیند بهشان آب بده و کلمه بعدأ را از زبان مادر شنیده بود .
به آرامی میگفت :میدهم ،بعدأ اما .
وقتی مهمانهایش که بچهها بودند پذیرایی شوند ،وقتی بازیاش با نوهها تمام شود ،وقتی تمام ریخت و پاشها جمع شوند.
و اما دیروز مادر انگار از میان همه آن “بعدأ”ها بیرون آمده بود .
بعدأهایی که تعدادشان کم نبود .
بعدأ برای چکاپ میروم دکتر .
بعدأ برای خرید یک پالتوی نو میروم بازار .
بعدأ به دیدن دوستهای قدیمی میروم .
و البته که این بعدأها به ندرت پیدایشان میشد و فرصت ظهور داشتند ،همیشه کاری بود که آنها را از جلوی چشم بردارد و به عقب بیاندازد.
ولی دیروز حکایت دیگری داشت .
میترا گفته بود :سلام مامان ،من آمدم .
و مادر با لبخند پاسخ داده بود ،خوش آمدی عزیزم .
چای تازهدم روی کتری است ،بریز برای خودت .
و خودش با آرامش روی صندلی کنار پنجره نشسته و سبد پر از کامواهای رنگوارنگ را پیش کشیده و شروع به بافتن کرده بود.
میترا با خنده تلخی حرفهایش را ادامه داد: چای روی کتری فقط همین ،باور میکنی ؟
مامان هیچ حرفی از غذا نزد.
رفتم آشپزخانه حتما غذا را بستهبندی کرده بود .
ولی واقعأ روی اجاق گاز هیچی به جز چای نبود .
منعجب و حیران وسط آشپزخانه ایستاده بودم که با صدای مادر به خودم آمدم .
میترا جان تو کابینت کنار اجاق گاز یه بسته بیسکوییت هست دیروز منیژه جون آمده بود دیدنم آورده ،خیلی خوشمزه هست برای خودت بیار با چای بخور .
همین ،حتی نگفت ببرش برای بچهها ،آنها از این بیسکوییتهای شکلاتی دوست دارند ،کاری که همیشه میکرد .
تازه ،فکر کن وقتی با سینی چای به اتاق برگشتم چی دیدم ؟
میترا سکوت کرد و احتمالأ میخواست تأثیر حرفهایش را روی من بسنجد .
ناامیدش نکردم و با کمی هیجان “البته ظاهری” گفتم :چی دیدی؟
کاموایی که زیر دست مامان همراه میلهای بافتنی زیر و رو میشد سبز زمردی بود .
گفتم :خوب اشکالش چیه ؟
آخه این رنگ برای کدام یک از ما بود ؟ من که سبز دوست ندارم ،بچهها هم .
و مامان که انگار فکرم را خوانده بود با خونسردی گفت:دارم یه شال برای خودم میبافم ،به نظرت رنگش چطوره دیروز عصر با منیژه جون یه سر رفتیم بازار خریدم تازه یه مانتوی خوشگل هم خریدم حالا بهت نشون میدهم .
منیژه دوست قدیمی مادر بود و همیشه گلایهمند اینکه مامان آنقدر حواسش و وقتش برای بچههاست که دوستان قدیمی را فراموش کرده .
میترا ادامه داد : پس بگو این تغییر رفتار مامان از کجا پیدا شده ،هرچی هست زیر سر منیژه خانمه.
نظر تو چیه ؟درست نمیگم .
چرا آخه مامان یهدفعه باید اینقدر تغییر کنه .
باور میکنی اصلأ برای نهار بهم تعارف نکرد ،یعنی خبری هم از غذا نبود ،فکر کنم نهارش را خورده بود و ظرفها را هم جمع کرده بود .
فکر کن مجبور شدم از رستوران برای بچهها غذا بگیرم و ببرم خانه .
نه که غذا اینقدر مهم باشهها نه .
تغییر رفتار مادر برایم عجیب بود .
به نظر تو تعجبآور نیست کسی یکدفعه این اندازه عوض بشه ؟
و من در دل گفتم :نه عجیب نیست . یکدفعهای هم نیست .
ولی سکوت کردم و باز هم شنیدم .
تازه باورت نمیشه مامان همینطور که بافتنی میبافت یه آهنگ هم زیر لب زمزمه میکرد .
خداییش خیلی هم زیبا میخواند ،اصلأ فکر نمیکردم صدای مامان آنقدر خوب باشه و حتی به خواندن علاقه داشته باشه .
خلاصه اینکه مامان عوض شده و میدونی دیگه اون آدم سابق نیست .
انگار دیگه میخواد فقط فکر خودش باشه .
میترا زنگ زده بود که حرف بزنه شاید نه با من که بیشتر با خودش و من اما در طول مکالمه بیشتر شنیدم و تنها با چند جمله کوتاه همراهیش کردم و او همانقدر که با بهت و ناباوری مکالمه را شروع کرده بود ،آن را تمام کرد .
و اما من پس از خداحافظی و قطع تماس ذهنم به سمت کتاب “بده-بستان ” یا “دهندهها و گیرندهها” نوشته آدام گرانت ،کشیده شد .
سعی کردم با یادآوری مطالب کتاب مروری گذرا بر تیپهای شخصیتی “گیرنده،دهنده و برابری طلب ” داشته باشم.
و اینکه چطور میشود شخصی از یکی از این تیپها عبور کرده و تبدیل به شخصیتی جدید میشود و این گذار سبب سردرگمی اطرافیان می شود .
آیا این تغییر مسیر یکدفعه و ناگهانی است ؟
آیا این تغییر با آکاهی و میل خودش انجام میشود؟
و چه تصوری را برای اطرافیان ایجاد میکند ؟
چرا دیدن مادری که خود را از بند طولانی مدت خدمت رسانی به دیگران رها کرده و با آرامش مشغول به خود شده است تعجب آور و حتی آزاردهنده هست .
میترا دوست من ،سالها بود که وقتی به خانه مادرش میرفت خیالش راحت بود که ارامشی را که مادرش در آغوشش میگذاشت با خود همراه کرده و به خانه ببرد .
البته آرامشی که خود میترا آن را تعریف و معنا کرده بود .
و اما وقتی دید این بار آرامش مادر جور دیگر تعریف شده و انگار فقط به خودش تعلق دارد و نه غیر او متعجب شد و وقتی آن مادر همیشه آماده به خدمت را ندید معذب و سردرگم شد .
دستهایی که یک عمر برای همه بود حالا انگار برای خودش و فقط خودش شده بود.
مادر سرش را انداخته بود پایین و شال میبافت ولی شاید داشت تکه تکه چیزهایی را که از دست داده بود یا فراموششان کرده بود دوباره سرمیانداخت و میبافت .
یا یه جورهایی دنبال رنگهای زندگیش ،زندگی شخصی خودش،اصلأ خود خودش در سبد کامواهای رنگی بود .
مادر همیشه آنقدر میداد که چیزی برای خودش نمیماند و اما حالا انگار فهمیده بود برای دادن اول باید چیزی داشته باشی ،برای خودت داشته باشی.
میترا گمان میکرد مادر عوض شده ،شاید هم این تغییر را یک شوخی میپنداشت .
ولی نه شوخی در کار نبود. مادر انگار از چیزی برخواسته بود یا بیدار شده بود که او هنوز خوابش را میدید.
صدای میترا پر از دلخوری بود و اما در پس آن همه دلخوری چیزی شبیه ترس پنهان شده بود .
ترس از دست دادن مادری که همیشه دهنده بوده است ،مادری که او در همه عمرش میشناخت .
و اما چه میشود که شخصیت های دهنده تغییر کرده و حتی تبدیل به گیرندههایی خودخواه میشوند.
چه عامل یا عواملی سبب خاموش شدن خورشید وجود فرد و افتادن آن در سیاهجاله میشود.
بیایید با هم مروری داشته باشیم بر شخصیتهایی که آدام گرانت آنها را تحت عنوانهای دهنده ،گیرنده و برابری طلب بیان میکند .
این کتاب در واقع رویکردی انقلابی برای رسیدن به موفقیت دارد .
آدام گرانت بیان میکند که افراد دهنده یا بخشنده همزمان که در بالای نردبان موفقیت قرار دارند میتوانند در پایین آن هم باشند.
در واقع بخشندگی را نوعی روش گذر از فردگرایی و اهمیت قاِیل شدن برای امور جمعی میداند و می تواند انسان را به اوج قله موفقیت برساند .
ولی باید توجه داشته باشیم که سبکی از بخشندگی میتواند مانعی برای خودشکوفایی و موفقیت فردی شود
اگر زندگی را دو صد متر در نظر بگیریم بخشنده بودن صرف حتمأ به ضرر ما خواهد بود و فرصتی برای بالندگی تواناییهای بالقوه وجودی به ما نمیدهد .
و اما اگر زندگی را دو ماراتون تصور کنیم یعنی نگاهی طولانی مدت به آن داشته باشیم آنوقت با داشتن شخصیت بخشنده میتوانیم مسیر موفقیت را سادهتر طی کنیم.
آدمهای بخشنده همدلی را خوب بلد هستند و به خوبی دیگران را درک میکنند ،آنها کارهای جمعی را عالی انجام میدهند.
شبکه سازی ،همکاری،تأثیرگزاری و ارزیابی موقعیتها از ویژگیهای بارز این افراد هست .
و اما افراد گیرنده بسار خودخواه و تمامیت خواه هستند و اصولأفردگرا میباشند.
و برابری طلبها در مقابل هر کار خوبی که انجام میدهند توقع دریافت مابهازای آن را دارند.
ما افراد بشر اصولأ نسبت به گیرندهها به شکل غریزی و شاید هم در جهت بقا حساس هستیم.
و به آسانی و حتی در لباس مبدل هم میتوانیم آنها را شناسایی کنیم پس واضح است افراد گیرنده نه می توانند شبکه بسازند و نه میتوانند تأثیرگزار باشند.
چرا که حتما شرایطی پیش میآید که لو میروند حتی اگر خودشان را با مهارت بزک کرده باشند بازهم شناخته خواهند شد .
ما از گیرندهها با سلاح بدگویی انتقام میگیریم و حتمآ کنشها و واکنشهای آنها را نزد دیگران بیان میکنیم .
پس نمیتوانیم برای آنها شبکهای متصور بشویم .
و البته این زنگ هشداری هم برای ما هست که اگر زمانی و در جایی از شبکه ارتباطیمان حمایتی ندیدیم احتمالأ ما آنجا شخصیتی گیرنده داشتیم و باید مروری بر عملکردمان داشته باشیم.
و البته از این مهم هم نباید غافل شد که بسیاری از افراد گیرنده از ابتدا دارای این شخصیت نبوده و حتی بسیار بخشنده بودهاند .
و به مرور زمان و سنگینی بار این رفتار که تبدیل به وظیفه شده است ،سبب فرسودگی ذهنی و خستگی روحی شده و به مرور عضله بخشندگی را خسته و ضعیف میکند و حتی تا جایی پیش میرود که پای بخشندگی قطع میشود و اینجاست که خورشید وجود میمیرد و حتی تبدیل به سیاهجاله میشود.
باور کنید بساری از افراد گیرنده خودشان قربانی گیرندههای دیگر هستند و مثل سیاه چالهای هستند که روزی خورشیدی درخشان بوده است .
در واقع هر یک از ما در عمق وجودمان هر سه این تیپها را داریم و اما باید به درستی آنها را مدیریت و نگهداری و مراقبت کنیم.
و دقت کنیم خورشید وجودمان روشن و پرنور باقی بماند.
باور کنیم کل گیتی از من و ما و آنها تشکیل شده و این روابط من(جز) با دیگران (کل)هست که مسیرموفقیت را مشخص میکند .
بخشنده بودن نه به معنی بیش از اندازه حرف شنو بودن ،نه به معنی بیش از اندازه اعتماد کردن و نه به معنای بیش از اندازه دلسوز بودن هست .
اینها تلههای بخشندگی هستند ،همان تلههایی که گرفتار شدن درشان ما را به پایینترین پله از نردبان موفقیت پرتاب میکند .
خوشخیالی افراطی، رودربایستی بیمنطق ،اطاعت بیچون و چرا ،دلسوزی بیدلیل و باج دادنهای گاه و بیگاه از تیبهای بخشنده میتواند آدمهایی بسازد که دیگر صاحب هیچ نظر و شخصیتی نیستند و البته این خطر وجود دارد که جایی آنچنان خسته و مستأصل شوند که به یکباره تبدیل به شخصی گیرنده شده و اینجاست که از جانب همه اطرافیان طرد شده و در سیاهچاله افسردگی و تنهایی سقوط میکنند .
البته این صحبتها به معنی نکوهش بخشندگی نیست و همانطور که بیان شد بخشندگی میتواند آدم را در بالاترین پله موفقیت نگه دارد .
به شرط آنکه آدم بخشنده هم دگردوست باشد و هم خود دوست .
یعنی همانقدر که با دیگران مهربان هست نسبت به خودش هم شفقت داشته باشد و خودش را در اقتدار و توجه نگه دارد .
یک بخشنده واقعی میتواند تصویرهایی مختلف را از شبکههای ارتباطیاش بگیرد و تصویر جامعتری بسازد او میتواند از چهارچوب مرجع بیرون بیاید و دنیا را از پنجره نگاه دیگران ببیند و صاحب دستاوردهایی شود که هم به دیگران کمک کرده و هم سبب رشد و آگاهی بیشتر خودش بشود.
یک آدم بخشنده حتی میتواند موفقیتهای مالی و شغلی خود را از روابط خفته بدست آورد .
روابطی که حاصل همراهی و کمک او در مقاطعی از زمان و بدون توقع متقابل بوده است و این دقیقأ نقطه تفاوت او با شخصیت برابری طلب میباشد .
شخصیت های برابری طلب شاید مثل گیرندهها نباشند ولی اصولأ چون به یاد دادن سخاوتمندانه به دیگران اعتقادی ندارند و در قبال هر کمکی توقع بازگشت و جبران آن را دارند از این جهت آنها نیز مثل گیرندهها شبکه ارتباطی درخور و شایستهای نداشته و عمومأ دارای عزت نفس پایین بوده و آنچنان فرصتی برای جدی گرفتن ایدههایشان و رشد شایسته و مداوم ندارند .
و در نهایت بیاییم قبول کنیم اگر به دنبال رشد و توسعه پایدار هستیم باید یک بخشنده خوب و درست باشیم چرا که حتی در فردگرایانهترین تخصصها هم توجه به امور جمعی و توجه به جمع اهمیت زیادی دارد.
و اما به جز مراقبت و مدیریت از تیپ شخصیتی خودمان شناخت درست افراد پیرامون نیز اهمیت زیادی دارد .
اینکه ما با چه تیپهایی سرو کار داریم و چگونه باید رفتارمان را مدیریت کنیم تا ما عاملی برای تغییر و چرخش آنها نشویم .
یک روش برای شناسایی درست شبکه ارتباطی این است که شبکه ارتباطی را به شکل دایرهای رسم کرده و خودمان را در مرکز دایره بگذاریم و افرادی که با آنها بیشترین ارتباط را داریم در دایرههایی کوچک دور تا دور دایره مرکزی بکشیم و مشخص کنیم هر یک کدام چه ویژگیهایی از جهت دهنده ،گیرنده و برابری طلب را دارند و اینطوری حواسمان باشد کدام یک از افراد پیرامون ما خورشید هستند و میتابند ،کدام سیاهچاله هستند و فقط جذب میکنند و کدام برابری طلب و متوفع میباشند .
اینطوری روابطمان را بهتر شناخته و بهتر می توانیم مدیریت کنیم و حتی روابط خفته و ضعیف را میتوان احیا و بیدار کرد (مثل آدمهای خوبی که فراموششان کرده بودیم .)
و اینگونه میتوانیم مراقب باشیم دهندههای خوب زندگیمان در کنارمان بمانند و آسان از دستشان ندهیم .
و روزی نرسد که مثل دوست عزیز من ،میترا سردرگم و حیران بمانیم که چه شد آن مادری که همیشه دهنده بود و چرا به یکباره همه چیز عوض شد .
یادمان باشد این تغییرها یکباره و ناگهانی نیست و حاصل عدم مراقبت از روابط و عدم مدیریت صحیح از آنهاست .
بیاییم یک بخشنده خوب باشیم و یک بخشنده خوب باقی بمانیم .
یک پاسخ
روابط خوب بین انسان ها نیاز به مراقبت دارد وقتی همیشه دیگران در اولویت باشند به مرور شکسته ،افسرده می شویم و ازدست می رویم نه که جسممان وارد خاک شود روحمان می میرد .
متاسفانه به نظرم ذات انسان ها اینطوری آفریده شده که محبت براشون پس از مدتی عادی می سه.