_مامان نمیدونی چه مرکزخرید باحالیه
حتمأ یهبار با هم بریم ،هم خیلی شیک و مدرنه و هم جنسهای خوبی داره .
کلی هم کافیشاپ و رستوران داره .
مروارید که از یه گردش دوستانه به خانه بازگشته بود از افتتاح یه مرکز خرید جدید تو اتوبان نیایش تعزیف میکرد و با هیجان آن را برای منی که عاشق خرید و گشتزنی تو مراکز خرید هستم توصیف میکرد .
_فروشگاه لباس و کفش ورزشی هم داشت؟ من پرسیدم .
برای کلاس ایروبیکم نیاز به خریدن لباس و کفش جدید داشتم .
_حتمأ داره دیگه .
راستش دقت نکردم ،خوب دنبالش هم نبودم ،حالا با هم میرویم و میبینیم .
با خودم فکر کردم بچهها وقتشون پرتر از اینه که به این زودیها با من بیایند خرید ،خودم میروم و یه سری به این پاساژ جدید میزنم.
با همین فکر به سمت آشپزخانه میرفتم که فکری به حال شام کنم که با صدای زنگ موبایلم برگشتم و به سمت اتاقم رفتم .
پشت خط فزیبا از همکارهای خوب مدرسه بود .
فریبا دوسال بود که از شهرستان به تهران منتقل شده بود و در مدرسه ما مشغول به تدریس بود .
دوسال زمان زیادی نبود ولی در همین مدت کم ما با هم خیلی صمیمی شده بودیم و اغلب اوقات بیکاری را با هم میگذراندیم .
فریبا هم مثل من عشق خرید بود و خدا را شکر اوضاع مالی خوبی هم داشت .
حدود سهسال پیش پس از کشمکشهای بسیار از همسرش جدا شده بود و درخواست انتقالی به تهران را داده بود .
یک دختر نوجوان داشت که با خودش زندگی میکرد .
فریبا بیش از اندازه البته به زعم من روی دخترش حساس بود و همیشه نگران .
و اصلأ دلیل نزدیک شدن ما به هم همین حساسیت و نگرانی او نسیت به سارینا دخترش بود .
فریبا که فهمیده بود من هم دو دختر دارم و در حال حاضر به عنوان تکوالد کنار آنها هستم مرتب از من پرسوجو میکرد و راهنمایی میخواست و در نهایت ما تبدیل به دوستانی صمیمی و نزدیک شدیم .
خلاصه آنشب پس از سلام و احوالپرسیهای معمول ،فریبا از من خواست اگر فرصت دارم قراری بگذاریم و همدیگر را ببینیم .
چه عالی و چیبهتر از این .
به فریبا پیشنهاد گشتزنی در مرکز خرید جدید را دادم ،هم خریدم را میکردیم و هم با هم گپ میزدیم .
مروارید از کافیشاپهای آنجا خیلی تعریف کرده بود.
برای فردا بعدازظهر قرار گذاشتیم .
به فریبا گفتم میآیم دنبالش با هم برویم .
وقتی به آشپزخانه برگشتم و به مروارید از قرار فردا خبر دادم با خنده گفت : یعنی هیچ وقتی را برای خرید کردن تلف نمیکنی ها مامان خانم .
خندیدم ، لحظهها با دلخوشیهای کوچک به هم گره میخورند و رشد میکنند.
فکر کردم غذای بیشتری آماده کنم که برای فردا شب هم بماند .
فریبا حتمأ حرفهای زیادی برای گفتن دارد ،برای قرار عجله داشت .
احتمالأ تا برگردیم خونه شب شده .
با خودم فکر کردم ،امیدوارم برایش مشکلی پیش نیامده باشه .
هیجان خریدم با این فکرها کم شد و جابش را نگرانی پر کرد .
_گاهی وقتها آرزو میکنم میتونستم زمان را نگه دارم و خودم را از چشم آینده پنهان کنم .
ولی سخته ،خیلی سخت .
این آینده لعنتی از هر سوراخی سرک میکشه و پیشنمایی از آنچه قراره برایم اتفاق بیفته به نمایش میزاره .
میدونی گذشته را خیلی وقته به حال خودش گذاشتم ،اصلأ دیگه کاری به کارش ندارم .
من که چیز زیادی نمیخواهم ،میخواهم همین جوری که هستیم بمانیم ،حتی اگر همین اندازه بد باشه نمیخواهم بدتر بشه .
تو کافیشاپ خیلی شیک درست وسط طبقه اول مرکز خرید نشسته بودیم ،فنجان های چای جلویمان بود و کیک سیب و دارچین توی بشقاب بین دو فنجان مظلومانه در انتظار توجه .
فنجان چای را در دست گرفتم و به لبهایم نزدیک کردم از میان بخار آن به فریبا خیره شدم که بیوقفه حرف میزد ،نه گله و شکایت میکرد .
یکی از دورههای بیقراریاش .
بعد از جدایی از همسرش و بهعهده گرفتن حضانت سارینا ،البته به میل و خواست خودش ، هرچند وقت یکبار دچار این تنشهای فکری و ذهنی میشد .
از آینده و آنچه قرار بود پیش بیاید میترسید ، از اینکه در این شهر بزرگ چه بر سر دخترش میآید و چه خطرهایی در انتظارش هست .
دوران سخت و پرهیجان بلوغ را چگونه پشت سرمیگذارد و اصلأ آمدن آنها به تهران و دور شدنشان از خانواده متعصب و کاملأ سنتی فریبا کار درستی بوده یا نه؟
در سکوت به فریبا نگاه میکردم و به او این فرصت را میدادم که حرف بزند و خود را تخلیه کند .
ولی با خود فکر میکردم چگونه باید کمکش کنم ؟ ساعت ها با هم حرف میزدیم ،کتابهای زیادی را به او پیشنهاد دادم و یا به عنوان هدیه برایش خریدم ،فریبا و سارینا را به خانه دعوت کردم و با دخترها آشنا کردم حتی به او مشاور روانشتاس عالی معرفی کردم .
نه که اینکارها فایده نداشت ،نه البته نه آن اندازه که من توقع داشتم.
فریبا رویهم رفته بهتر شده بود ولی هنوز راه طولانی و سختی را تا رسیدن به آرامشی که لایقش بود پیشرو داشت .
البته فریبا به عنوان یک خانم ،یک مادر و یک دبیر ظاهر بسیار موجه و آرامی داشت و در نظر سایر همکارها خانمی شاد و سرزنده بود و کسی حتی تصور نمیکرد چه طوفانی در دلش جولان میدهد .
همیشه فکر میکردم فریبا یک پالتوی ضخیم روی تن عریان وحشت درونش پوشیده و کمربند آن را محکم محکم گره زده و با این بار سنگین اینطرف و انطرف میرود .
میدانستم فریبا انروز توقع شنیدن پاسخی یا راهکاری از من ندارد .
خوب میشناختمش مثل رگبار بهاری تند و تیز و بیوقفه و کوبشوار میبارید و بعد همانقدر ناگهانی آرام میشد .
فقط نمیدانستم این رگبارها چه وقتهایی و با چه شدتی بر سر سارینا فرود میآیند .
ولی تقریبأ اطمینان داشتم کتابهایی را که به او پیشنهاد داده بودم یا برایش خریده بودم را نمیخواند یا حداقل با حوصله و کامل نمیخواند .
اصولأ اهل کتابخواندن نبود و مشاورههای روانشتاسی را هم جدی نمیگرفت و قبول نداشت .
خلاصه پس از انکه چای یخزدهاش را سرکشید و قبول نکرد چای جدید سفارش بدهد و ناخنکی هم به کیک بیچاره زد ،از جا بلند شدیم .
به سراغ فروشگاهها رفتیم و دیدن اجناس شیک و زیبا روحیه فریبا را بهتر کرد و برای ساعتی از ترسها و دلشورههایش فاصله گرفت .
هر کدام چیزهایی خریدیم و به سمت پارکینگ مرکز خرید رفتیم.
فریبا را به خانه رساندم و با لبخند از هم جدا شدیم .
کیسه های خرید را از صندلی عقب ماشین برداشت و به سمت درب خانه رفت ،برایش دستی تکان دادم و راه افتادم .
در راه بازگشت به خانه به چند ساعت گذشته فکر میکردم .
ما خریدهای زیادی کردیم ،چیزهایی که لازم داشتیم ،خریدهایی از سر هوس و هیجان و در نهایت با کیسه هایی مملو از اجناس نو به سمت خانه بازگشتیم .
به کفشهای نویی که خریدم فکر کردم و اینکه آیا این جرأت را دارم با آنها راههای نو را هم امتحان کنم .
به این میاندیشیدم که در زندگیم چند جفت کفش نو خریدم ولی به سختی در راهی جدید قدم گذاشتهام ،حتی گاهی پیش آمده آنچنان در ترسها و تردیدهایم گیر کردهام که حتی از ادامه دادن مسیری که آغاز کرده بودم هم واماندهام و پشیمان شدهام چه برسد به اینکه به طی کردن مسیری نو و راهی جدید فکر کنم و به سمت آن قدم بردارم .
فریبا هنگام خریدن یک جفت کفش راحتی جدید به کفش پایش نگاه کرد و گفت :دیگه موقعش هست که این را دور بیاندازم خیلی باهاش راه رفتم بسه .
و حالا من با خود میاندیشم فریبا دوست من با آن کفش قدیمی چه راههایی رفته بود ؟
حتمأ بعضی از ان راهها او را به سیر در تنهایی ،پشیمانی ،افسردگی و رهاشدگی واداشتهاند و بعضی دیگر هم او را به گذرگاه بخشش و آرامش و رها کردن هدایت کردهاند .
ولی همیشه راههای تازه و نویی هم هستند که ناشناخته ماندهاند و باید برای کشف آنها کفش نو پوشید و کفش های قدیمی را دور انداخت .
راههایی که ما را به بعد تازهای از خود میرساند ،خودی که معنای جسارت را میداند و شهامت رها کردن بیخودها را دارد .
خودی که مفهوم زندهماندن را با زندگی کردن یکی نمیکند .
خودی که همواره در تلاش هست تو را به آنجایی برساند که برایت بهتر است .
و برای رسیدن به این خود ،برای قدم گذاشتن در این بعد و این مسیر باید افکاری نو ،احساسی نو و باورهایی نو به تن کرد ،اصلأ باید نوآور شد .
و من همچنان با خود فکر میکردم چقدر قادر هستم به استقبال راههای نو بروم و دوستم فریبا آیا میتواند همراه با دورانداختن کفشهای کهنهاش راههای قدیمی را هم دور بیاندازد و فراموش کند و به راههایی تازه برای سرو سامان دادن به افکار و احساساتش بیاندیشد .
و آرامشی حقیقی و واقعی را تجربه کند .
ایکاش میفهمیدیم و قبول میکردیم که مهم نیست دنیا چه برایمان میفرستد و چه در مسیرمان میگذارد ،ما خود مسئول هستیم با پیدا کردن راههایی درست چگونه پاسخی قابل قبول به او بدهیم .
و در پایان یادمان باشد اکتشافات سرزمین های جدید ناممکن خواهد بود اگر کسی نخواهد منطقه امن خود را ترک کند و از مسیرهای تازه و ناشناخته بهراسد.
به خانه بازگشتم و به خودم قول دادم هرطور هست فریبا را قانع کنم با یک متخصص کارآزموده مشورت کند و تحت مشاوره قرار بگیرد .
کفشهای نو و زیبایی که امروز خریده بود باید او را در مسیرجدیدی از زندگی همراهی میکردند مسیری که بتواند قدر تمام لحظههایش را بداند و زیباییهایش را ببیند .
او لایق پیمودن مسیری زیبا بود و حتمأ در طول آن با گذرگاههای هراسآور و نفسگیر هم روبرو میشد ولی از انها میگذشت اگر کفشهایی از جنس باور درست و محکم میپوشید.
فردا او را قانع میکردم .
باید به او میقبولاندم که یک زندگی بسیار عالی از یک مسیر عالی سرچشمه میگیرد.
آخرین دیدگاهها