لطفأ سوپ نباش

قرار بود با دخترم بریم خرید ،یه پاساژگردی مادر و دختری همراه با صرف نهار در فودکورت پاساژی که تازه افتتاح شده بود و کلی تعریفش را شنیده بودیم .

سوییچ اتومبیل را از جاکلیدی برداشتم که تلفن خانه زنگ خورد شماره یکی از دوستانم از بلندگوی تلفن پخش و تکرار شد برای چند ثانیه مکث کردم و بعد به دخترم گفتم :بریم .

با تعجب به من نگاه کرد و پرسید :نمی‌خواهی جواب بدهی ؟

“نه ،بریم دیر می‌شه”

و حتی قبل از اینکه پیام ضبط شده از پیغامگیر تلفن را کامل گوش کنم در خانه را بستم .

سوار ماشین شدیم و با نگاه به چهرهدخترم که حالا شبیه به علامت سوال شده بود خنده‌ام گرفت .

“می‌دونی همیشه که نباید در دسترس بود ”

آخه مامان شما اینجوری هستین ،یعنی اینجوری نیستین .

“بالاخره چه‌جوری هستم ؟ خودت فهمیدی چی گفتی مادر ؟”

خوب راستش روابطتتون برای شما خیلی مهمه یعنی تا حالا ندیدم جواب تلفن دوستانتون را ندین حتی اگر مشغول انجام کاری باشید یا مثلأ سر شام باشین

می‌گین غذا مهم نیست یخ کنه دلت باید گرم دوستی و محبت باشه .

خوب راست می‌گفت دخترکم من همیشه و تو هر حالتی در دسترس بودم تا جایی که این رفتار گاهی منجر به دلخوری با خانواده می‌شد و صدای اعتراضشان را بلند می‌کرد .

به دخترم نگاه کردم و گفتم امروز به گردشمون برسیم بعدأ با هم صحبت می‌کنیم باشه؟

خندید و گفت :حتمأ و صدای ضبط ماشین را که آهنگ دلخواهش را پخش می‌کرد بلند کرد.

به سمت پاساژ جدید راندم و اما فکرم به عقب برگشت ،به یکی از روزهای سال تحصیلی .

آخرین تمرین درس آن جلسه را حل کردم و از مقابل تخته کلاس به سمت میزم برگشتم و مشغول جمع کردن وسایلم بودم که زنگ تفریح زده شد .

آن روز صبح یه جورهایی خواب مونده بودم و صبحانه نخورده آمده بودم مدرسه و خلاصه که حسابی گرسنه بودم و عجله داشتم خودم را به دفتر دبیران برسانم.

همراه بچه ها از کلاس بیرون آمدیم که زنگ تلفن همراهم بلند شد به صفحه نمایش تلفن نگاه کردم منیره یکی از دوستان قدیمی‌ام بود .

برایم عجیب بود این موقع صبح تماس گرفته بود .

منیره شاغل نبود و می‌دانستم تا دیروقت صبح می‌خوابد .

به هرحال برای پاسخ دادن درنگ نکردم و خوب راستش از خیر صبحانه مدرسه هم گذشتم .

همراه با تلفن همراهم و البته بوی نان تازه و غرغرهای معده گرسنه‌ام جهت مخالف دفتر دبیران را در پیش گرفتم و به سمت راهرو مجاور رفتم .

و هنوز الو و بله و سلام نگفته بودم که منیره مسلسل وار شروع کرد .

حالم بده ،یعنی یه جوری بدم‌ها که دلم می‌خواد خودم و این خونه و هرچیزی که توش هست را بکوبم به سقف آسمان و بعد همه با هم آوار بشیم روی سر امیر .

همسرش را می‌گفت .

“چی شده منیره جان ؟”

من پرسیدم .

و البته در ذهنم مرور کردم عکس‌هایی را که هفته پیش از منیره و همسرش در صفحه اینستاگرامش دیده بودم .

عکس‌هایی بسیار زیبا که حکایت از سفری جذاب و خواستنی می‌کرد و با دیدنشان کلی خوشحال شدم و خوب راستش بی‌خبری چندهفته‌ای از این دوست نازنین را به فال نیک گرفتم و گفتم خدا را شکر حسابی خوش بوده و آنقدر سرش گرم که یادی از من نکنه .

اما صدای فریاد آمیخته به پرخاش و زاری منیره از آنسوی خط من را به اکنون و حال سردرگمم برگرداند .

می‌پرسی چی شده؟می‌خواستی چی بشه ؟

دیگه نمی‌کشم ،دیگه طاقتم طاق شده ،همه جونم درد می‌کنه و مریضم و …

که وسط گله و شکایت‌های به ظاهر تمام نشدنی منیره زنگ کلاس زده شد و مجبور شدم از او عذرخواهی کرده و تلفن را قطع کنم .

صدای همهمه بچه ها که از حیاط برگشته بودند و به سمت کلاس‌ها می‌رفتند با تکرار حرف‌های بی‌سر و ته منیره در سرم درهم آمیخته بود.

مجالی برای رفع خستگی و صرف حتی یک فنجان چای نداشتم و در حالیکه هنوز درست نمی دانستم چه شده بود به سوی کلاس قدم برداشتم و اما خوب می‌دانستم اثر مخرب این مکالمه ده‌دقیقه‌ای تا عصر آن روز همراه من خواهد بود و بر تمام جانم سنگینی خواهد کرد .

نمی‌دانم حالت چهره‌ام هنگام قرار دادن گوشی تلفن در کیف دستی‌ام چگونه بود که دبیر درس ریاضی وقتی از کنارم می‌گذشت بر شانه‌ام زد و گفت :

لطفأ سوپ نباش .

با تعجب آمیخته به سوال نگاهش کردم.

یعنی چی ؟ چی گفت .

همینطور که در کلاسش را باز می‌کرد گفت عصر بهت زنگ می‌زنم و با هم صحبت می‌کنیم .

چه ساعتی وقتت آزاده ؟

بی اختیار گفتم :کاری ندارم هر وقت دوست داشتی زنگ بزن .

در هنگام بستن در کلاسش سرتکان دادنش را دیدم حتی فکر کنم پوزخند هم می زد .

به هر حال گفت صحبت می کنیم و صحبت کردیم ،عصر همان روز .

البته بهتر است بگویم او حرف زد و من شنیدم ،من گوش دادم به صحبت‌هایش به بیان تجربه‌هایش و آنچه آموخته بود از این تجربه‌ها .

برایم گفت از اینکه روزهایش را،ساعت‌هایش را و لحظه‌های زندگی‌اش را بیش‌تر از آنکه باید با دیگران ،با دوستان و حتی با اعضا خانواده تقسیم کرده .

گفت از اینکه همیشه و همه‌جا و در هر حالی بیش‌تر از آنچه باید در دسترس بوده .

برای شنیدن ،برای همراهی کردن برای همدلی یا همدردی کردن ،نه اینکه این کارها به خودی خود بد باشند ،نه به جایش خیلی هم عالی هستند ولی این همدلی‌های و گاهی همدردی‌ها شده بودند بلای جانش و درد نه تنها دلش که تمام فکر و ذهنش .

و کلی از سطرهای قصه زندگیش با قصه غصه دیگران کدر و تار و حتی خط خطی شده بود .

برایم گفت :آنقدر با دیگران در مسیرهای پرپیچ و خم همراه شده که یک وقتی چشم باز می‌کنه و می‌بینه سر یکی از این پیچ‌ها خودش را گم کرده و اصلأ نمی دانسته کجا این خود بی‌نوا را جا گذاشته و ازش گذشته .

او خودش را همان وسط زندگی رها کرده و همچنان بی‌خود و بی‌من و بی‌منت آغوشش را برای بغل کردن دیگران و گوشش را برای شنیدن آنها بازگذاشته و تن رنجورش را به زور در این مسیر می‌کشانده و اما حالش خوب نبوده ،اصلأ خوب نبوده .

تا یه شب در فضای مجازی و به طور اتفاقی جمله ای از دهان روانشناس معروفی می‌شنود که عنوان پادکست آن شب بوده .

جمله‌ای که مسیر زندگیش را تغییر می‌دهدو از آن پیچ و خم‌های خودساخته گذر می‌کند.

“لطفأ سوپ نباشید”

بعد از تمام شدن پادکست از جایش بلند می‌شود ، راه می‌رود اشک می‌ریزد ،به جستجوی خودش می‌پردازد .

دوباره می‌نشیند، فکر می‌کند به خودش به همه آنچه بوده و باید باشد .

و برگی از دفترش را باز می‌کند و می نویسد : من سوپ نیستم .

و اکنون این دوست مهربان برای من می‌گفت از آنچه آموخته بود .

اینکه قرار نیست هر زمان هر کسی حتی اگر دوست خیلی صمیمی ما هم باشد وقتی حالش خوب نیست به سراغ ما بیاید و ما همچون یک سوپ ساده درمان بیماری او باشیم .

همدردی خوب است ،همدلی هم عالی است ولی نکته مهم این است که درست و اصولی با انسانیت خود مواجه شویم .

این باور که خیلی قدرت داریم دلگرم کننده است ولی در طول زمان حتمأ مشکلات بسیاری برایمان ایجاد خواهد کرد .

انسان بودن صفت خوبی است همدلی را بلد بودن هم نیکو و ارزشمند هست و اما گاهی افراط در این مسیر ،تمام مسیرهای پیش‌روی ما را درهم می‌پیچاند و باورها و ارزش‌های وجودی ما را می‌شکند .

بیایید قبول کنیم وظیفه ما خوب کردن حال همه و درمان بی‌قراری های مقطعی آنها نیست .

هرکدام از ما تجربه‌هایی از این دست داریم که مدتی از یکی از دوستانمان بی‌خبر بوده‌ایم و می‌دانیم حالش خوب است و اوقات خوشی را می‌گذراند و این خیلی هم خوب است .

ولی به محض اینکه درگیر مشکلی می‌شود یاد ما می‌افتد و ما هم سخاوتمندانه گوشمان را ذهن و فکر و حتی همه وجودمان را در اختیارش می‌گذاریم تا با ما حالش خوب شود .

درست مثل یک سوپ ساده .

چقدر تا حالا پیش آمده با زنگ تلفن دوستی از خواب بپریم و طعم شیرین رویای نیمه رها کرده را به طعم گس و گزنده کابوس زندگی آن دوست ببازیم و یا هنگام صرف غذا در جمع گرم خانواده یک تماس بی‌موقع نه تنها غذا که تمام فضا را سرد کرده است .

یا هنگام پیاده‌روی در یک عصر زیبا یک تماس ناگهانی همراه با آواری از غم و غصه و گله و شکایت نه تنها از حرکت که از جان و توان افتاده‌ایم و فریاد قلب بیچاره را نشنیده گرفته‌ایم که می‌گوید :بیین من را ببین.

پس موافق هستید با هم بگوییم

من سوپ نیستم .

و با بپذیریم همیشه در دسترس نباشیم و حتی اگر این در دسترس نبودن سبب تغییر بعضی مسیرها در زندگی ما شود و حتی منجر به از دست دادن بعضی آدم‌ها .

باور کنید گاهی کنار گذاشتن برخی آدم‌ها مصداق صحیح حرکت به سمت شجاعت و صلابت است .

و این عین اقتدار و اطمینان به خود می‌باشد .

و به رسمیت شناختن بخش با ارزشی از وجود به نام من ، من با اقتدار ،من باارزش و من مبارزه‌گر .

همراهی با من ما را به سمت آرامشی سوق می‌دهد که لایق آن هستیم و این خوب است ، عالی است .

پس بازهم با هم تکرار می‌کنیم ما سوپ نیستیم و با انتخاب آدم‌های مناسب در زمان‌های مناسب به سمت خود عالی و بهترمان پیش می‌رویم و این یعنی شجاعت یعنی اطمینان یعنی اعتماد و یعنی ارزش گذاشتن هم برای خود و هم دوستان خود .

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط