یک قصه ،یک صحنه ،دو برداشت.

۹ صبح روز جمعه ۲۷ دسامبر

خیابان دنفورث ، تورنتو

ای وای اتوبوس را از دست دادم .

آخرین قدم‌های پرشتاب من با رد آخرین چرخ‌های اتوبوس تلاقی کرد .

چاره‌ای نیست باید منتظر اتوبوس بعدی بمونم.

خیابان مثل همیشه خلوته ،سرم را به راست و چپ می‌چرخونم ولی زود منصرف می شوم و خیره به روبرو می مونم .

این هوای لعنتی یه جوری سرده که فکر می کنم اگر سرم را به سمتی بچرخونم ،یخ می زنه و کج می مونه .

زیرلب زمزمه می کنم :

هوای لعنتی ،هیج صفت بهتری برایش پیدا نمی کنم .

ولی بعد یه جورهایی دلم برایش می سوزه ،هوا را می گم .

آخه اخم‌هایش بد تو‌همه و بغض کرده ،این بنده خدا دلش از دل من هم پرتره .

چرا نمی‌باره ؟

شاید می‌ترسه اشک‌هایش وسط راه یخ بزنه.

می گن صدای برف زیباترین موسیقی برای رقص زمستان تو هواست .

حیف اینجا برف هم بی صدا می‌باره .

کلاه بافتنی خاکستری‌ام را تا زیر گوش‌هایم می‌کشونم پایین و شال‌گردنم را محکم‌تر دور گردن و دهان و دماغم می‌پیچانم.

شده ام شکل یه کلاف کاموا منتها از نوع گوریده به هم .

یه نگاه به نیمکت ایستگاه می‌اندازم از سرما مچاله شده و اخم کرده ،بی‌خیال بابا نمی‌خواهم رویت بشینم .

یه خانم مسن از راه می‌رسه و کنارم می‌ایسته، چند طره موی نقره‌ای از زیر کلاه سیاهش بیرون زده .

با خودم فکر می کنم ،نگاه کن انگار خستگی از موهایش شره می کنه .

چروک‌های تنش به لباسش چسبیده‌اند ،حتمأ تمام شب را با همین لباس خوابیده .

خوابیدن با یه ژاکت قرمز پلاستیکی ،اصلآ جالب نیست به نظرم .

به ساعت مچی‌دستم نگاه می کنم .

خدایا تازه سه دقیقه گذشته و چهار دقیقه دیگه تا رسیدن اتوبوس بعدی مونده .

از اول هم دلم نمی خواست ساکن این محله خلوت و کم‌ رفت و آمد بشویم .

مسعود اصرار داشت .

می‌گفت اینجا خیلی امن و با‌کلاسه برای بچه‌ها مناسبه .

بعید می‌دونم تو هیچ کدام از ایستگاههای محله‌های دیگه تورنتو اتوبوس هفت‌دقیقه یک‌بار بیاید اون هم فقط یه خط .

پشت‌سرم یه مال بزرگ هست و خوبی این شهر اینه که نزدیک همه ایستگاههای اتوبوس یه مرکز خرید هست و جلوی این مراکز خرید هم چند تا کافه خیابانی یا حداقل دستگاههای اتوماتیک سرو قهوه و سایر نوشیدنی‌ها .

به سمت مال می‌روم و جلوی دستگاه فروش قهوه می‌ایستم و یه نگاه به فهرست نوشیدنی‌ها می اندازم ، اسپرسو ،امریکانو ،کارامل‌ماکیاتو ،شیرداغ ،کاپوچینو و …

معمولأ قهوه را خالص و تلخ دوست دارم ولی امروز به اندازه کافی برایم تلخ هست .

فنجان کاغذی را برمی‌دارم و زیر نازل می‌گذارم و کاپوچینو را انتخاب می‌کنم .

دستگاه روشن می‌شود .

اگر دیر برسم فروشگاه بد می‌شه . آفا ناصر منیجر این شعبه فروشگاه metro مرد خوب و مهربونیه ولی خوب کار،کاره دیگه مقررات خودش را داره .

اگر مروارید صبح تو مدرسه اینقدر معطلم نکرده بود دیر نمی‌رسیدم و از اتوبوس جا نمی ماندم .

آخه چرا اجازه نمی‌دهند بچه‌ها تو این هوای سرد مستقیم بروند سر کلاس ،برنامه صبحگاهی دیگه چی‌ می‌گه ؟

نکنه بچه حالا سرما بخوره ،تو این شهر غریب.

هرکاری کردم نتونستم معاون مدرسه را قانع کنم مروارید بره تو ساختمون و تو این هوا بیرون نمونه ولی نشد .

مقررات ،مقرراته .

اگر دیشب اینقدر با مسعود جر و بحث و کل‌کل نکرده بودم و نزدیک صبح با سه تا قرص مسکن خوابم نمی برد صبح به موقع بیدار می‌شدم و دیر نمی‌شد .

آقا ناصر را چه کار کنم ؟

آخه حرف زور می‌زنه خوب.

می‌گه آمدیم تو جامعه متمدن ،جهان اول ،یه زندگی عالی یه چشم‌انداز محشر پیش‌رویمان هست .

تو فقط به اینها فکر کن و من اما به هیچ کدام از اینها فکر نمی‌کنم .

آنقدر تو همه مسیر زندگی از حالم جفت‌پا پریدم روی آینده و به خیال چنگ انداختم که دستم خالی خالی مونده و فقط گزگز می کنه از تندباد ترس و تردید و نگرانی بابت از دست دادن حالی که می‌تونست دلپذیر و خوش باشه .

آخ آخ دستم سوخت .

آنقدر فکرم عقب‌گرد کرد به اتفاقات ساعت‌های گذشته که یادم رفت فنجان را از زیر دستگاه حرکت بدهم تا نازل قطع بشه .

نمی دونم شاید هم سایز فنجان را اشتباهی انتخاب کردم .

سبک زندگی مدرن.

قهوه داغ و شیرین از کناره‌های انگشتانم سرازیر شد .

خدا را شکر دستمال کاغذی کنار دستگاه هست .

یاد خیلی خیلی سال پیش افتادم تو یه سفر به لندن عاشق کیوسک‌های قرمز تلفن شده بودم و به هر بهانه‌ای وارد یکی از اونها که سرراهمون بود می‌شدم و از بابا می‌پرسیدم چرا تو تلفن عمومی‌های تهران از این خودکارها و دفترها نیست و بابا سری تکون می‌داد و می‌گفت می برندشون بابا جان .

کی‌ می‌بره آخه؟ مردم بابا مردم .

اینجا یه حامعه مدرن و پیشرفته است . مسعود دیشب می گفت .

دستم را تا جایی که می‌شد با دستمال پاک کردم با یاداوری چهره بابا داشت لبخند روی لبم می آمد که صدای چرخ‌های اتوبوس برش‌گرداند.

وای خدایا اتوبوس دوم را هم از دست دادم .

نمایشگر دیجیتال روی ایستگاه زمان رسیدن اتوبوس بعدی را نشان می داد .

به آقا ناصر چی بگم ؟

روی صندلی مچاله ایستگاه ولو شدم نه من هم مچاله شدم .

سرد و سنگین مثل صندلی زیرم ،مثل هوای بالای سرم .

همه اعصابم مثل خودم خسته هستند .

از این دنیای پیشرفته ، از این سرعت سرسام‌اور از  مردمی که انگار دست و پاهایشان به سکسکه افتاده و بی نفس می دوند .

دلم آرامش می خواهد ، دلم تنگ است برای بچگی‌ام برای خانه پدری .

و چیزی درونم فریاد می زند شاید همه چیز بد باشد ولی بگذار همین بد بد بماند

تا بدتر نشود .

می‌گویند زمستان با آواز برف می رقصد .

کاش برف ببارد ،با صدا ببارد.

ایستگاه خلوت هست مثل همیشه ،اتوبوس رفته ،خانم مسن  هم ،با تمام رنج و غمی که از موهایش چکه می‌کرد.

من ماندم با نگاهی خالی و حالی که هر لحظه از دستانم سر می خورد و آینده ای که با من شوخی‌اش گرفته و نمی دانم کجا چشم گذاشته و منتظر است بیاید مرا پیدا کند .

من خسته‌ام مثل همه اعصابم .

برداشت دوم.

ساعت :۸:۴۵ ایستگاه اتوبوس ،خط ۸۴۷٫

دوشنبه ۲۹ دسامبر.

خیابان استنفورث . تورنتو.

ای وای دوباره دیر رسیدم و اتوبوس رفت .

از دیروز صبح دل اسمون شروع کرد به بارش و بالاخره بغضش ترکید و هرچی تو دل داشت بیرون ریخت .

چه برون‌ریزی باحالی .

پنبه پنبه برف می‌باره .

مروارید از ذوق این بزف قشنگ زودی از من خداحافظی کرد و دوید سمت بچه‌ها که برف بازی می کردند با معلم ها و معاون ها .

چه خوبه بچه‌ها را نفرستادند تو کلاس ها .

یادمه دانش‌آموز که  بودیم تو مدرسه هر وقت برف و بارون بود برنامه صبحگاه تعطیل می‌شد و می‌چپیدیم تو کلاس .

چند‌دقیقه‌ای موندم تا این همه ذوق و جنب و جوش شادمانه را ببینم.

حیف بود از دستش بدهم.

تمام آخر هفته را با مسعود حرف زدیم وبا  هم توافق کردیم ،یعنی صادقانه بگم من را قانع کرد که حرف هایش را بپذیرم و با برنامه ریزی درست مشکلات زندگی تو غربت را کمرنگ کنیم .

مامان و بابا هم زنگ زدند و خبر دادند ویزاشون آمده و برای ژانویه پیش ما هستند.

یاداوری کردم اینجا هوا خیلی سرده و پاسخ شنیدم :

دلت گرم باشه بابا جان .

و بابا خندید ، خندیدم ، خندیدیم .

خانم مسن دوباره آمد و ساکت کنارم ایستاد .

نگاهم از طره های نقره ای موهایی که همچنان بوی خستگی می‌داد سرخورد روی ژاکت قرمزی که هنوز نقش چروک پوستش را به خود گرفته بود .

فکر کردم هر نقش چروک روی این لباس چقدر حرف و حکایت برای خودش دارد .

می‌شه با هر کدام یه نقش تو ذهن ترسیم کرد.

به من لبخند زد ،جوابش را دادم.

قبلأ هم لبخند زده بود حتمأ روزهای پیش ، ندیده بودم .

امروز دیدم .

زیبا بود ،لبخندش را می گویم .

زیرلب زمزمه کردم ،ژکوند تورنتو.

تا رسیدن اتوبوس بعدی چند دقیقه‌ای فرصت داشتم ،می‌شد یه نوشیدنی بنوشم

امروز هم دلم قهوه تلخ نمی خواست بهتر بود هفته را شیرین شروع کنم.

شیر گزینه خوبی بود و با رنگ اسمان همخوانی زیبایی داشت .

مروارید چقدر خوشحال بود امروز .

دیشب به مسعود قول دادم هر چه زودتر در کالج و در رشته مراقبت های پوستی و زیبایی که خیلی دوستش داشتم ثبت نام کنم و دیگه تو فروشگاه کار نکنم.

تا پیدا شدن یه نیروی جدید کنار اقا ناصر می مونم اما.

باید یه کاناپه تخت‌خواب‌شوی خوب بخرم ، برای امدن مامان اینها کلی کار دارم .

ای وای ، خدایا دوباره شیر از فنجان سرریز شد و ریخت روی دستم و روی زمین.

به جعبه دستمال کاغذی نگاه کردم ، مشکلی نبود پاک می کنم دستم را .

دستم را دراز کردم دستمال بردارم که دستم تو هوا موند نه خندید نه غش کرد از خنده هم دستم هم لبم هم دلم .

یه سنجاب کوچولو درست جلوی پایم تند تند داشت شیرهایی که روی زمین ریخته بود را می خورد .

اینجا سنجاب خیلی زیاده خیلی هم با مزه هستند ولی فکر نمی کردم سنجاب شیر بخوره .

ای داد بی داد دوباره اتوبوس رفت و من جا موندم .

باز هم دیر می‌رسم .

آقا ناصر خیلی مهربونه ولی مقررات جای خودش را داره .

امروز باهاش حرف می زنم و از تصمیمم بهش می گم . می دونم تشویقم می‌کنه.

برف پنبه پنبه می باره .

یه نگاه به صندلی ایستگاه می‌اندازم که با حریر سپید برف لباس زیبایی به تن کرده

شروع به درست کردن ادم برفی می کنم

کنارش هم با انگشتانم یه گل کوچولو می‌‌کشم یه شبدر پنج برگ.

اتوبوس می رسه و ازش بالا می روم و سوار می شوم .

هوای داخل اتوبوس گرمه .

دلت گرم باشه بابا جان .

برف پنبه پنبه می‌باره .

می خندم ، می خندم و باز هم می خندم .

و اما این دو روایت بود از یک قصه . یک صحنه .

و دو برداشت .

دلم می خواهد حرف امروزم را با این شعر شروع کنم

خارج ز تو نیست انچه در عالم هست

از خود بطلب هر انچه خواهی که تویی.

واقعیت ان چیزی است که ما خلق می کنیم از درون خود هم خلق می کنیم

و در واقع سفر موفقیت و شادکامی از درون به بیرون آغاز می شود .

صادقانه قبول کنیم همه چیز به نگاه ما و حالات درونی مان بستگی دارد و این ما هستیم که حال و هوای لحظه ها را می سازیم .

گاهی بیهوده‌وار به دنبال خوشیختی دنیای بیرون را جستجو می کنیم و غافل از اینکه ان را باید در درون خود بسازیم و بپروریم سرخورده و نامید می مانیم .

قبول کنیم این نفس چالش ها و دست‌اندازهای دنیای بیرون ما نیستند که حالمان را خراب می‌کنند این نوع نگاه ما و برخورد ما با آنهاست که می تواند اسیب‌زا باشد.

وقتی هوای ادم درونی‌مان را داریم وقتی به او توجه می‌کنیم و از کارهایی که برایمان انجام می‌دهد لذت می‌بریم و قدرش را می دانیم انوقت زندگی هم ان روی خوشش را به ما نشان خواهد داد .

قبول کنیم کائنات به احساس و باوری که ما به خود داریم عکس العمل نشان می دهد و دنیا انچه را به ما عرضه می کند که از او می خواهیم و خود را لایق داشتنش می دانیم .

نگاه زیبای ما ، احساس عالی ماست و باور عمیق ما است که زندگی را خواستنی می کند .

ما باید مراقب اندیشه هایمان و نگاهمان به دنیا باشیم تا دنیا هم مراقب حال ما باشد .

بیایید هوای دلمان را داشته باشیم و با خودمان و انچه درونمان می گذرد در تمامیت بمانیم و یادمان باشد تا زمانی که با ادم درونمان در تضاد هستیم و مرتب سرزنش و قضاوتش می کنیم این تمامیت اتفاق نیافتاده و درهای ارامش و شادی به رویمان گشوده نمی شوند .

پس بیایید با سهراب هم نوا شویم و بخوانیم .

چشم ها را باید شست .

جور دیگر باید دید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در email

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط