روز جمعه نوزدهم اسفند ماه ۱۴۰۱ ساعت هفت و نیم صبح . کلاس خصوصی شیمی دارم روبروی شاگردم نشستم و مشغول ورق زدن جزوه ام هستم ، می پرسه :ببخشید خانم شما هفته اینده هم کلاس دارید ؟ همینطور که مبحث مورد نظرم را از جزوه جلویش می گذارم با حواس پرتی می پرسم :چطور مگه ؟ اخه هفته دیگه عیده خانم . هفته دیگه عیده و من واقعٱ یادم رفته بود! ساعت نه و نیم صبح . دارم اماده می شوم برم پیش مسعود ، مثل تمام جمعه های سه سال و اندی پیش ، قرار دیدارمون سرجاش هست . ماشین را جلوی ایستگاه مترو پارک می کنم . با مترو راحتترم ، توی راه ادم ها را می بینم و کلی قصه از نگاهشون از حرکاتشون از لب هاشون از … می خونم همیشه هم دوستای یار و غارم دفترچه یادداشت و خودکار همراهم هستند و همسفرم ، گاهی اوقات هم بهم تذکر می دهند نکنه به ادم ها زل بزنی ها ، خیالشون را راحت می کنم که فقط زیر چشمی و یواشکی قصه هاشون را می خونم . یه دختر کوچولو با یه پسر یه خورده بزرگتر لباس های حاجی فیروز پوشیدن ساز می زنن و می رقصن چند نفری از مسافرها دست می زنن و باهاشون همراهی می کنند ،چند نفری هم با دست به جیب بردن همراهشون می شن . خانم کناری من سر تکون می ده و می گه ای داد بی داد ،نگاهش می کنم و بدون اینکه چیزی بپرسم برام توضیح می ده که داره می ره به برادرزاده اش سر بزنه ،که از کشته های چند ماه اخیره ، که خدا کنه ادم ها یادشون نره بوی خون اونها هنوز تو هوا جولان می ده که مادرش دیگه ادم نشد که …. ساعت دو و نیم بعد از ظهر . باید برم سمت چهار راه ولی عصر ، گالری شیث خواهرم که عضو هئت مدیره یه انجمن حمایتی است برای مددجویان دختر که هنرجوی نقاشی اش هم هستند نمایشگاه برگزار کرده . اینبار بی خیال اتوبوس و مترو می شم و با ماشین خودم می رم . وای که چه خبره خیابون ،پر از ادم و دستفروش یاد حرف صبح شاگردم می افتم هفته دیگه عیده خانم و همزمان چهره عمه جوان کشته شده جلوی صورتم روشنتر و واضح تر از منظره پیش رویم نقش می بنده . وارد گالری می شم ، دخترهای هنرمند موسسه با شوق تابلوهای نقاشی را معرفی می کنند . به ندرت خانم با حجابی را در جمع می شه پیدا کرد و عکاس التماس می کنه من چطوری می تونم یه عکس قابل انتشار ثبت کنم اخه ؟ زیر لب می گم هیچ چیز مثل سابق نمی شه . یه تابلو نقاشی و چند تا کار صنایع دستی از بچه ها می خرم و بیرون می ایم . ساعت هفت عصر . تو اتاقم پشت لب تاپ نشستم و می خواهم یه سری به سایتم بزنم و چند خطی باهاش درد و دل کنم . گوشی همراهم زنگ میزنه یکی از دوستان قدیمی است ، حال و احوال می کنه و از برنامه عیدم می پرسه . دیگه یادم هست هفته دیگه عیده . هیچی ،هیچ برنامه ای ندارم اینو جوابش می دهم البته فعلا . کی می دونه چی پیش می اید . می گه اره والله ، پارسال عید بچه هایی مثل مهسا و نیکا و حمیدرضا و کیان می دونستن سال دیگه عید نیستن ، هیچی تو زندگی قابل پیش بینی نیست . از برنامه سفر هفته اینده اش برام می گه ، از گرونی دلار و … برایش سفر خوب و سالی خوب را ارزو می کنم و گوشی را قطع می کنم . ساعت هشت شب تو سایتم هیچی ننوشتم ، کلمه ها تو ذهنم بازی دراورده اند و یه جا جمع نمی شوند و نمی نشینند بابام یه سر بهم می زنه ، برایش دمنوش دم می کنم و همینجور که فنجان را روی میز عسلی جلویش می گذارم می گه دلار ارزون شد خبر داری ؟ نه ندارم ، این چند روز از هیچی خبر ندارم ، هیچ فیلتر شکنی برایم کار نمی کنه ، ماهواره هم نداریم همه کانال ها قطع قطعه . می گه مذاکرات با عربستان اتفاق بزرگی است ، می گه چین نفوذ زیادی در منطقه داره ، می گه …. و کلمه ها ، واژه ها ، عبارت ها همچنان در ذهن من مشغول بازیگوشی هستند و یک جا بند نمی شوند . ساعت یازه شب دیگه دارم اماده می شم بخوابم ولی تمام صحنه های امروز همراهم به تختحواب امده اند غوغایی به پا کرده اند . شاگردم و یادآوری عید ، دختر لباس قرمز مترو ، عمه جوان کشته شده ، ادم هایی که به دنبال خرید عید بساط دستفروش ها را زیر و رو می کردند ، مددجویان جوان و پراز انرژی خواهرم ، دوستم و برنامه سفرش ، دلار ، عربستان ، چین ، اینده . زیر لب زمزمه می کنم عجب سالی بود امسال وبه تابلو نقاشی دیوار روبروی تختم خیره می شوم حدود یک ماه پیش تمامش کردم . دختری که شال قرمزش را در دست گرفته و روبروی برج ازادی ایستاده شال در باد تکان می خورد و شعار زن ، زندگی ،ازادی در اسمان می رقصد . با خودم تکرار می کنم :زندگی جریان دارد چاره ای نیست ، نه ؟
آخرین دیدگاهها