دگمه تأیید مقصد را فشار دادم و منتظر پیدا شدن سفیر برنامه تاکسی تلفنی ماندم .
درخواستم پذیرفته شد و زمان انتظارم تا رسیدن سفیر پنج دقیقه اعلام شد.
ناخودآگاه لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم :پنج دقیقههای دوست داشتنی من.
خوب میدونید من حسابی قدر این پنج دقیقههای زمان انتظار را میدونم و بیکار نمیگذارمشون.
مثلأ وقتی سرکلاس درس هستم و بچهها میگن : خانم میشه جمع کنیم فقط پنج دقیقه به زنگ مونده و با تأیید من شروع به جمع کردن وسایلشون میکنند و اون پنج دقیقه برای من فرصت خوبیه که به دفتر کلاسم سروسامان بدهم.
و یا وقتی تو ایستگاه اتوبوس یا مترو منتظر هستم و این انتظار حدود پنج دقیقه طول میکشه ،معمولأ دفتر طراحی کوچکی که همراه دارم را از کیفم بیرون میآورم و یه اتود سریع از محوطه ایستگاه و آدمها میزنم .
حتی تو خونه هم مراقب این دقیقههای کوچولو هستم که از دستم فرار نکنند مثل زمانی که هوس نوشیدن یه فنجان چای یا قهوه میکنم و تا زمان جوش آمدن آب و آماده شدن نوشیدنی یه کاری جدای از کارهای معمول تو خونه انجام میدهم مثلأ چند تا حرکت نرمشی /ورزشی میزنم یا دو ،سه خط مینویسم البته یه جور آزاد نویسی بدون فکر و برنامه قبلی .
خلاصه اینکه این پنج دقیقهها در طول روز به دلایل مختلف سروکلهشان پیدا میشه و منم ازشون به خوبی استقبال میکنم و راستش دوستشان دارم .
داشتم میگفتم ،تا زمان رسیدن تاکسی پنج دقیقه فرصت داشتم .
در خانه را بستم ،جلوی در ایستادم و کتاب جیبی را از کیفم درآوردم و مشغول مطالعه شدم .
تاکسی رسید و من هنوز سوار شده ،نشده بودم که جناب راننده با لحنی دلخور غر زد : لوکیشن را اشتباه زدید من کلی وقته تو کوچه پایینی منتظرتون ایستاده بودم .
معمولأ این جور مواقع معذرتخواهی میکنم و اشکال کار را مرتبط با کندی اینترنت و خطای آن میدانم ولی اینبار اطمینان داشتم مشکلی نبوده و همه چیز درست هست ، غیر از اون زمان انتظار کمی بیشتر از پنج دقیقه شد و چطور آقای راننده بدون تماس با من توانست خودش را به مبدأ برساند ؟
پس کوتاه نیامدم و گفتم :سلام و روز خوش و بعد گوشی همراهم را به او نشان دادم که دلیلی محکم بود مبنی بر عدم اشتباه از جانب من .
سری تکان داد و گفت : میدونید از بدقولی ،به موقع نرسیدن و در انتظار گذاشتن آدم ها بیزار هستم همیشه به مقررات و قوانین اهمیت میدهم ،کاری که اینروزها کمتر شاهدش هستیم و متآسفانه اکثر آدمهای دور و بر من سهلانگار و بیتوجه به این امور هستند و من از این بابت در عذابم.
همینطور که مشغول سخنرانی بیوقفه و طول و تفصیلدارش بود به سمت خیابان یکطرفه و ورود ممنوع پیچید ،برای لحظهای مجبور به قطع حرفها که نه گله و شکایتهایش شدم و ورود ممنوع بودن خیابان را متذکر شدم .
به راهش ادامه داد و گفت : امان از دست این شهرداری و راهنمایی رانندگی هر روز یه تغییر در این خیابانها میدهند و آدم را گیج میکنند .
میخواستم بپرسم چرا از برنامه مسیریاب همراهتان استفاده نمیکنید که قبل از آن خودش پاسخم را داد : اصلأ به این برنامهها اعتقادی ندارم خیلی اشتباه توی آنها هست .
و سخنرانیاش را در باب رعایت حق و حقوق شهروندی و آداب و اصول رفتاری ،در پی گرفت .
با خودم فکر کردم ایکاش هندزفری گوشی همراهم بود و حداقل یه آهنگ یا یه پادکست گوش میدادم .
تلفن همراهش زنگ خورد و دیگر مخاطبش من نبودم ،خدا را شکر .
_چی ؟ تو که میدونی من از دروغ و آدم دروغگو چقدر بیزارم . نه نمیایم .
_بیخود قول دادی ، اصلأ حوصله آن آدم خالی بند و بیکلاس را ندارم .
_نمیدونم ،خودت یه بهانه جور کن مثلآ بگو من سرماخوردم و اگر برویم خانه آنها بقیه را مبتلا میکنم.
گوشی را قطع کرد و بدون اینکه از او بخواهم برایم توضیح داد که همسرش بوده و از او خواسته برای شام به خانه خواهرش برویم و بعد هم کلی از سجایای اخلاقی باجناقش حرف زد .
دیگه کم کم داشتم نیازمند قرص سردرد میشدم که خدا را شکر به مقصد رسیدیم .
ماشین را درست کنار یک موتور که پارک کرده بود نگه داشت و اگر در را باز میکردم به آیینه موتور میخورد خواهش کردم کمی جلوتر برود ، زیر لب غرغری کرد و از موتورهای مزاحمی که این روزها تعدادشان تصاعدی در خیابان ها بالا رفته است شکایت کرد که من سریع در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و او را به خدا سپردم ،با تمام سایههای سیاهی که همراه خود حمل میکرد و اطمینان داشتم از وجودشان کاملأ بیخبر است .
به سمت ساختمان بنیاد فرهنگی الزهرا راه افتادم که چندقدم آنطرفتر بود و برای شرکت در کلاس تولید محتویهای آموزشی به آنجا آمده بودم .
در طی همین چندقدم و در آسانسور و در لابی ساختمان و تا رسیدن استاد و دوستان فرصت داشتم به اتفاقات دقایق پیش فکر کنم ،به رفتار و صحبتهای آقای راننده ، به سایهها ،به نیمه تاریک وجود .
به تعارض میان آنچه هستیم و آنچه میخواهیم باشیم .
به طبیعت دوگانهای که گاهی درگیرش میشویم و میشود سایه شخصیت ما .
واقعأ چه پیش میآید که بعضی رفتارها ،برخی آدمها ما را به جنون میکشانند و تحمل آنها برایمان بسیار سخت میشود ،غر میزنیم ،بیوقفه شکایت میکنیم و از زمین و زمان شاکی هستیم که دمخور این افراد شدهایم .
ولی انصافأ شده که نگاهی هم به درون خودمان بیاندازیم و نصف آن مقداری که دیگران را ،شخصیتشان را ،رفتار و عملکردشان را نقد و کاوش میکنیم ،خودمان و تودرتوی وجودمان را جستوجو کنیم.
واقعیت این است که همه ما نیمه پنهان و البته تاریکی داریم ،سایه هایی مبهم که همراهمان هستند بدون آنکه دقیقأ آنها را بشناسیم و از وجودشان آگاه باشیم .
سایه در اصل آن جایی است که قدرت غیر ارادی ما در آن پنهان شده و گاهی ما را غافلگیر از عکس العملها و رفتارمان میکند .
بدون دلیل منظقی از شخصی بیزار میشویم و رفتارش آزارمان میدهد.
و نمیخواهیم قبول کنیم این چنین بازخوردها شاید ریشه در وجود ما داشته باشد در سایههای همراه ما .
ما از روبرو شدن با سایه میترسیم .
وقتی در هنگام روبرو شدن با رفتارهایی که برایمان غیرقابل قبول هستند مچ خودمان را میگیریم سعی در فرار داریم ، فرافکنی بهترین راه فرارمان هست .
و غافل از آنکه چه از سایه فرار کنیم ،چه آن را نادیده بگیریم و یا انکارش کنیم ناخودآگاه قدرتش را و تسلطش را بر خودمان بیشتر کرده و در نهایت سبب ایجاد حس پشیمانی و شرمساری در خلوتمان میشود و این مصداق بارز عدم آرامش درونی خواهد بود .
و برعکس ،پذیرش سایه به ما این امکان را میدهد که ترس و شرمساری را پشت سربگذاریم و قدرت واقعی خودمان را بازیابیم ،عواطف و احساساتمان را از اسارت رها کنیم و با قبول خود حقیقی و کامل و نه برتر و عالی رویاهایمان را تحقق بخشیم .
سابه بر خلاف ظاهر تاریک و ترسناکش استعداد شگرفی برای تغییر مسیر زندگی و حرکت به سمت رشد و شکوفایی دارد به شرط اینکه در باره سایه نهفته در وجود درست فکر کنیم و آن را بپذیریم و با آن شجاعانه روبرو شویم .
اگر با قدرت سایه روبرو نشویم و به خرد آن سازمان ندهیم سایه میتواند زندگی ما را کاملأ ویران کند .
خوب این طبیعی است که وقتی نتوانیم رفتارهای بدمان را بپذیریم و آسیبپذیریمان را نشناسیم رفتارهایی خود ویرانگرانه بروز میدهیم و حتمأ از انجام آنها دچار شرم و پشیمانی خواهیم شد حتی اگر در ظاهر این احساس را بروز ندهیم .
سایه برنده میشود اگر آن را شناسایی نکنیم و با آن روبرو نشویم .
سایه برنده میشود وقتی بیدلیل در برخورد با نزدیکان و دوستان دچار خشم نامتناسب میشویم .
سایه برنده میشود وقتی بیش از اندازه از دیگران متوقع میشویم .
سابه برنده میشود وقتی بیجهت از دیگران دلخور و دلآزرده میشویم .
سایه برنده میشود وقتی به افراد مورد علاقهمان خیانت میکنیم.
و در نهایت سایه برنده میشود وقتی از پذیرفتن ذات حقیقیمان اجتناب میکنیم و نور خوشتن برتر و کمالگرایمان را بر تمامیت انسانی و کامل خود میتابانیم .
بیایید قبول کنیم تا آن زمان که آنچه واقعأ هستیم را نپذیریم سایه این قدرت را دارد که مانع شادی و آرامش حقیقی ما بشود .
اگر سایه را نادیده بگیریم شک نداشته باشیم که از یکپارچگی و کامل بودن باز میمانیم و زندگی را به تمامی تجربه نخواهیم کرد.
درک سایه ،قبول و پذیرش آن و البته جدی گرفتنش موجب پیدایش حقیقتی تازه در وجودمان و بینشی نو نسبت به اتفاقات پیرامونمان میشود و در نهایت درک و پذیرش ما را در زندگی بالا برده و تعامل سازندهتر و درستتری با آدم های پیرامون خواهیم داشت و البته که در نهایت به صلح درون و احساسی واقعی و درست نسبت به خودمان رهنمون میشویم .
بیایید با هم داستان زیبایی از ملانصرالدین را مرور کنیم .
وقتی که ملا در گذری روشن و زیر نور چراغ روی زمین خم شده بود و در جستجوی چیزی بود ،جماعت رهگذر چند و چون ماجرا را از ملا جویا شدند و پاسخ شنیدند دسته کلیدم را گم کردهام پس همگی به یاری ملا برآمده و به جستجوی کلید گمشده مشغول شدند ، پس از ساعتی تلاش بیثمر از ملا پرسیدند :آیا اطمینان داری کلید را همینجا گم کردهای و او پاسخ داد : نه در خانه گم کردهام اما خانهام تاریک هست و چراغ آن خراب است اما اینجا روشن است .
و این داستان بیشباهت به دلیل بسیاری از رفتار ما نیست که به دنبال چرا و چگونگی آنها در بیرون و محیط پیرامون هستیم حال آنکه فقط کافی است از جستجو در سطح خودمان و بخش روشن وجودمان دست برداریم و سری به آن نیمه تاریک و پنهان شده در هزارتوی وجود بزنیم ،آن بعد عمیق و سیاه که بدون اینکه خبر داشته باشیم رفتارمان را کنترل می کند و باعث میشود آنی نباشیم که آرزو داریم باشیم .
گاهی اوقات فقط کافی است کمی دقت کنیم تا یک نشانه از کلید گم شده از سایه پنهان شده را بیابیم و با همان کلید در آرامش را به روی زندگی باز کنیم و مطابق با ارزش هایی که دوست داریم رفتار کنیم.
یادمان باشد بر سایه درون پیروز میشویم اگر در جستجوی آن براییم ، آن را بشناسیم ،بپذیریم و در مقابلش انعطاف لازم را داشته باشیم .
کلید خوشبختی در درون ماست ،شاید در تاریکترین بخش وجودمان .
در سایه ما .
2 پاسخ
داستان شما دقیقا همان چیزی است که من همیشه با خود در مورد آن فکر می کنم واقعا گاهاما آدما از چیزی که گریزانیم شبیه آن هستیم
سلام دوست نازنین
ممنون از توجه شما