پایش را که داخل حیاط گذاشت دیگه مادر بهش امان نداد،تند تند کارهایی را که باید انجام می داد یک ریز و بی نفس پشت سر هم برایش قطار کرد .
بدو بدو که خیلی کار داریم ،خان عمو و خانواده اش امده اند و تو خوب می دونی چقدر ازشون رودربایستی دارم.
اول برو دم مغازه اصغر اقا ماست بند و بگو یه سطل ماست تازه و شیرین بده پرچرب باشه حتمأ.
بعد یه شیشه ابلیمو از اقا جلال بگیر ، نون سنگگک دوبار تنور و سبزی خوردن هم یادت نره .
بدو ، باریکلا پسرم که وقت تنگه .
خان عمو بزرگ فامیل بود و مورد احترام همه و وقتی مهمان انها می شد مادر از هیچی کم نمی ذاشت و یه سور و سات حسابی به پا می کرد .
با خوشحالی از فکر اینکه امشب به لطف وجود خان عمو یه وعده غذای حسابی می خوره و از اشکنه و نرجسی و کاله جوش هر روزه خبری نیست ، بدون اعتراض و غرولند پرید تو کوچه و تا خود مغازه ماست بندی یه قوطی فلزی را با پاهاش این ور و اون ور انداخت و خلاصه که کیفش بد کوک بود .
به مادر در پهن کردن و چیدن سفره کمک کرد .
بشقاب های گلسرخی را از گنجه دراورد و قاشق و چنگال ها را با حوصله کنارشون گذاشت.
کاسه های ماست و تنگ دوغ و سبد های نان و سبزی را توی سفره پارچه ای چهارخونه با سلیقه و حوصله چید .
و مادر با دیس چلو و ظرف مرغ امد تو اتاق و شروع کرد تعارف به مهمان ها .
بفرمایید میل کنید قابل دار نیست ، همین ها را اماده کردم که تو خونه داشتیم ،شرمنده والله.
و همه مشغول شدند.
نمی دونست چرا تا غذا سر سفره امد دل و روده اش شروع کرد به پیچ زدن.
امروز اصلأ هله هوله نخورده بود که ، تا قبل از نهار خیلی هم گرسنه بود .
خودش را با کمی نان و ماست مشغول کرد که البته مادر بدش که نیامد نگاه تحسین امیزی هم بهش انداخت مثل اینکه بگه ماشالله پسرم بزرگ شده ،عاقل شده ، جلوی مهمان ها ابروداری می کنه .
دیگه راست راستی مرد خونه شده ، از وقتی باباش به رحمت حق رفته بود مامانش می رفت و می امد و می گفت : نکن و بکن که تو مرد این خونه ای ،مثلأ.
ولی خوب خودش خوب می دونست مال این حرف ها نیست و اگر سرو کله این دل پیچه لعنتی پیدا نشده بود الان حداقل یه ران مرغ تو بشقابش بود و اصلأ سرش را بالا نمی اورد تا چشم تو چشم مادر نشه.
نه جنس این نخوردن از جنس ابروداری و این حرف ها نبود ، اصلأ ادم این حرف ها نبود .
بساط نهار که جمع شد و یه دور چای تازه دم هم بین مهمان ها چرخانده شد تازه به صرافت قندی پاشا ،خروسش افتاد امروز مادر انقدر کار ریخت رو سرش که اصلأ نشد بره و سراغی ازش بگیره .
مادر که با زن عمو گرم صحبت بود و عمو هم همینطور لم داده به پشتی مخمل قرمز تو چرت بعد نهار بود .
بلند شد رفت تو حیاط ، یه دوری زد و یه سوت کوچولو هم زد قندی پاشا را صدا کرد .
هیچ خبری نبود کجا رفته اخه این وروجک ؟
دور و بر لونه را گشت ، ات و اشغال های گوشه حیاط را هم این ور و ان ور کرد .
نه نبود ، هیچ خبری ازش نبود .
دستاش کثیف و خاکی شد رفت لب حوض نشست و شیر اب را باز کرد که تو پاشویه چند تا پر رنگی دید که همراه اب حرکت می کردند.
دل پیچه اش دوباره شروع شد و اینبار با حالت تهوع همراه بود .
اشک هایش هم با اب شیر لب حوض .
آخرین دیدگاهها